مولوی و عرفان | مولوی , مولانا ,مولانا و قربانی، دکتر شهبازی, تفسیر , شعر

مولانا و قربانی، دکتر شهبازی
تفسیر روان ابیات مثنوی، غزلیات شمس، فیه ما فیه، سخنرانی اساتید عرفان

تبادل لینک هوشمند

برای تبادل لینک ابتدا ما را با عنوان مولوی و عرفان و آدرس molavipoet.com لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته. در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان پس از تایید در سایت ما قرار می‌گیرد.






Alternative content


کانال تلگرام صفحه اینستاگرام
تبلیغات
<-Text2->
نویسنده : ف. مرادبیک
تاریخ : جمعه 14 مهر 1396
نظرات


مولانا و قربانی 

 

کلمۀ «قربانی» یکی از کلمات مهم در منظومۀ فکری مولاناست. مولانا از کلمۀ قربانی و دیگر واژه‌های مربوط به حوزۀ معناییِ آن مثل «قربان، قربان شدن، قربان کردن، قربانِ عید، قربان‌گاه، عید قربان و نظایر آنها» حدود هفتاد بار، در دیوان شمس و بیش از صد و شصت بار، در مثنوی شریف استفاده کرده است. بررسی و تحلیل همۀ اشعار مولانا دربارۀ این مسألۀ مهم فرصتی فراخ می‌طلبد. در اینجا، با رعایت اختصار، به چند نکتۀ مهم درمورد قربانی، در آثار مولانا، اشاره می‌کنیم:

دکنر ایرج شهبازی

نویسنده : ف. مرادبیک
تاریخ : چهار شنبه 29 شهريور 1396
نظرات


عشق و وابستگی

 

جهانی که ما در آن زندگی می‌کنیم، «سرای آمیختگی» است و در آن کمتر با پدیده‌های خالص سروکار داریم؛ هم از این روست که هیچ «فضیلتی» نیست که همسایۀ دیوار به دیوارِ «رذیلتی» نباشد و همین آمیختگیِ فضیلت و رذیلت است که اخلاقی زیستن را دشوار می‌سازد و غالبِ افراد به سودای فضیلت‌ها در دامِ رذیلت‌ها گرفتار می‌شوند. یکی از فضیلت‌های بزرگی که ممکن است با رذیلت‌های بزرگی اشتباه گرفته شود، «عشق» است. «وابستگی» از جمله اموری است که شباهت فراوانی به «عشق» دارد و ممکن است که با آن اشتباه گرفته شود و چه بسا اشخاص فراوانی بر وابستگی خود نام عشق می‌گذارند و عمری را در پندار عشق به سر می‌برند.

یکی از دلایلِ سخنانِ ظاهراً متناقض مولانا دربارۀ عشق همین است که عشق با غیر عشق آمیخته می‌شود؛ برای نمونه در قطعۀ زیر مولانا عشق را می‌ستاید و آن را «دوای نخوت و ناموس» و «طبیب همۀ بیماری‌ها» و مایۀ رهایی و شادی می‌داند:

هرکه را جامه ز عشقی چاک شد
او ز حرص و جمله عیبي پاک شد
شاد باش! ای عشقِ خوش سودای ما!
ای طبیبِ جمله علّت های ما!
ای دوای نَخْوَت و ناموس ما!
ای تو افلاطون و جالینوسِ ما!
جسمِ خاک از عشق بر افلاک شد
کوه در رقص آمد و چالاک شد‏
(مثنوی، د 1/ 25 – 22)

اما همین مولانا که ستایندۀ بزرگ عشق است، در قطعۀ زیر آن را «صندوق» و «مایۀ اندوه» به شمار می‌آورد:

 

نویسنده : ف. مرادبیک
تاریخ : سه شنبه 26 ارديبهشت 1396
نظرات

گداچشمی و چشم‌سیری

به نظر می‌رسد که نشانه‌های آزمندی را بیش از هر عضوی در «چشم» شخصِ آزمند می‌توان دید. شخصِ حریص، به تعبیرِ مولانا «گداچشم» است؛ یعنی چشم‌های او، پیوسته از مطلوبی به مطلوبی دیگر می‌غلطد و هیچگاه آرام و قرار نمی‌یابد. انسانِ حریص گویی با چشمانش همه چیز را می‌خورد و هرگز از بلعیدن و فروخوردنِ جهان بازنمی‌ایستد. چنین کسی ممکن است ثروتمندترین انسان دنیا باشد، اما چشم‌هایش گرسنه است:

هركه دور از دعوتِ رحمان بُوَد
او «گداچشم» است، اگر سلطان بُوَد
(همان، دفتر دوم، بيت 588)

به نظرِ مولانا سه چیز می‌تواند این گداچشمیِ انسان را از بین ببرد و او را سیر و راضی کند:

1) قناعت: قناعت یعنی به «داراییِ ضروری و لازم» راضی بودن و شعلۀ افزون‌خواهی و زیاده‌طلبی را در خود پایین کشیدن. باید به این نکتۀ مهم توجه داشت که ما انسان‌ها برای خوشبختی به داراییِ کمی نیاز داریم، ولی با کمال دریغ، همۀ عمر و زندگی خود را صرفِ جمع کردنِ وسایل زندگی می‌کنیم؛ وسایلی که غالباً باری زائد بر گردۀ ما هستند و معمولاً از آنها طرفی نمی‌بندیم. شخصِ قانع به آنچه که دارد، خشنود است و بیهوده سر در پیِ تکلف و تجمل نمی‌گذارد؛ به این ترتیب می‌توان گفت که قناعت کوزۀ چشمِ آدمی را سیر و پُر می‌کند:

کوزۀ چشمِ حریصان پُر نشد
تا صدف قانع نشد، پر دُر نشد
(مثنوی، د 1/ 21)

2) ایمان به خداوند: به نظرِ مولانا ايمان غذايی بسيار سيركننده است و كسی كه از اين نعمت بزرگ بهره‌مند باشد، با اندك غذايي سير مي‌شود و همواره بانشاط و نيرومند است. به دیگر سخن، ایمان، نه تنها غذای روح است، بلکه معدۀ انسان را نیز آرام مي‌سازد و چشم او را سير مي‌كند. مولوی در مثنوی، داستانِ مردِ کافرِ بسیار فربهی را برای ما بازمی‌گوید که بسیار شکم‌باره و سیری‌ناپذیر بود. این مرد پس از ایمان آوردن به خدا، با اندک غذایی سیر شد. مولانا، در این داستان زیبا، ضمن اشاره به سخن پیامبر که فرمودند: «کافر با هفت معده غذا می‌خورد و مؤمن با نیم معده»، می‌گوید:

ذاتِ ايمان نعمت و لوتى است هول
اى قناعت كرده از ايمان به قول
(همان، د 5/ 287)

مولانا در جاهای دیگر از «نور» به عنوان غذای اصلیِ انسان یاد می‌کند و خود را «نورخوار» می‌داند، نه «گوشت‌خوار». به نظرِ او «نور» بیش از «کله پاچه» به انسان نیرو و نشاط می‌دهد:

من سر نخورم که سر گران است
پاچه نخورم که استخوان است
بریان نخورم که هم زیان است
من نور خورم که قوتِ جان است
(کلیات شمس، چاپ استاد فروزانفر، غزل 372)

3) عشق: یکی از مهم‌ترین ویژگی‌های عشقِ راستین این است که چشم انسان را سیر می‌کند. اگر کسی به معشوق خود رسیده است و همچنان چشمانش گرسنه و گدا هستند، باید مطمئن باشد که یا عشقِ او ناقص است، یا معشوقِ او ناتمام. عشقِ راستین چشمانِ عاشق را «بلندهمت» می‌کند و همۀ جاذبه‌های دنیا را در نظر او سرد و بی‌فروغ می‌سازد:

چون تو را ديدم، خود، اى روحُ الْبِلاد
مِهْرِ اين خورشيد از چشمم فتاد
گشت عالى‌همّت از تو چشمِ من
جز به خوارى ننْگرد اندر چمن
(مثنوی، د 6/ 1087-1086)

مولانا در غزلِ معروفِ «مُرده بدم، زنده شدم» به ما می‌گوید که بر اثرِ «دولتِ عشق» چشمانش سیر شده‌اند:

دیدۀ سیر است مرا، جان دلیر است مرا
زَهرۀ شیر است مرا، زُهرۀ تابنده شدم
(کلّیّات شمس، غزل 1393)

و سرانجام اینکه اگر چشمانِ کسی با قناعت، یا ایمان، یا عشق سیر نشوند، به نظرِ سعدی شیرین‌سخن «خاکِ گور» لاجرم آنها را پُر خواهد کرد:

آن شنیدستی که در اقصای گور
بارسالاری بیفتاد از ستور
گفت: چشمِ تنگِ دنیادوست را
یا قناعت پُر کند، یا خاک گور
(کلیات سعدی، چاپ استاد مظاهر مصفا، ص 71)

 

دکتر شهبازی

نویسنده : ف. مرادبیک
تاریخ : یک شنبه 23 آبان 1395
نظرات

عشق

 

پزشک بر بالین مجنون حاضر میشود :

*پس طبیب آمد به دارو کردنش

گفت چاره نیست هیچ از رگ زنش

بر بالین او رگ زن یا حجا مت کننده می آورند او بازوی مجنون را می بندد وآماده کار میشود، اما مجنون بانگ میزند که از این کار چشم بپوش ومزد خود بستان وبرو:

*بازوش بست وگرفت آن نیش او 

بانگ بر زد در زمان آن عشق جو

*مزد خود بستان وترک فصد کن 

گر بمیرم گو برو جسم کُهُن

رگ زن به گمان اینکه مجن.ن از نیش کارد ترسیده در شگفت میشود و میگوید: تو هنگامی که از عشق لیلی سر به بیابان گذاشتی وشبهای دراز را در محاصره انواع جانوران وحشی سر کردی نترسیدی،حال چگونه است که از رگ زدن در هراسی؟

*گفت آخر از چه می ترسی ازین

چون نمی ترسی تو از شیر عرین

*شیر وگرگ و خرس وهر گور ودره

گِرد بر گِرد تو ، شب آمده

مجنون پاسخ میدهد ترس من از درد نیش نیست صبر من از کوه هم بیشتر است:

*گفت مجنون: من نمی ترسم زنیش

صبر من از کوه سنگین هست بیش

اما وجود من آکنده از لیلی است وجسم من همچون صدفی است که آن در را در بر گرفته :

*لیک،از لیلی وجود من پر است

این صدف پر از صفات آن دُر است

ترسم از این است که اگر بر بدنم کارد بزنی ،نیش آن بر لیلی فرو رود، زیرا وجود ما یک است وبین ما فرقی نیست:

*ترسم ای فصٌاد اگر فصدم کنی

نیش را ناگاه بر لیلی زنی

*داند آن عقلی که او دل روشنی است 

در میان لیلی ومن فرق نیست

در اینجا یک نتیجه از داستان مجنون پیرامون اتحاد عاشق و معشوق گرفته میشودمبنی بر اینکه: اگر عاشق ومعشوق یکی شوند دیگر عاشق به خود صدمه ای نمیزند، زیزا هر نوع تعرضوتجاوز عاشق به خویشتن به منزله اعمال همان زیان به معشوق است واین مغایر با جوهر عشق است.

اگر انسان بتواند عشقش را از حد خانواده به جامعه گسترش دهدهمان اصل را در مورد جامعه رعایت خواهد کرد واگر همان را به کل پیکر بشریتتسٌری دهد باز به همان دلیل

نویسنده : ف. مرادبیک
تاریخ : جمعه 21 آبان 1395
نظرات

عشق


کلیه عشق های مشروط از نوع فوق بسیار متزلزل و آسیب پذیرند و به سهولت بدل بر یاس و کینه می شوند.


مولانا به این نوع عشق های مشروط که غایت و نهایت آن نفع عاشق است و نه احترامی برای معشوق و حتی ممکن است عاشق برای سود خود معشوق را محو و نابود کند اشاره کرده و آنرا به طاوسی تشبیه می کند که به واسطه زیبایی پرهایش کشته می شود و پادشاهی که شکوه و جلال سلطنت او سرش را بر باد می دهد:


.*دشمن طاوس آمد پّراو

ای بسی شه را بکشته فّر او

و یا آهوی مشکینی که به واسطهء مشک در ناف او خونش ریخته می شد:

*گفت من آهوم کز ناف من

ریخت آن صیاد خون صاف من

یا روباهی که برای پوست زیبایش کشته می شود:

*ای من آن روباه صحرا کز کمین

سر بریدندش برای پوستین

یا فیلی که برای عاجش شکار می شود:

*ای من آن پیلی که زخم پیلبان

ریخت خونم از برای استخوان

در مجموع اگر کسی در ازاء دوست داشتن، چیزی مطالبه کند عشق او مردود است:

*گر از دوست چشمت بر احسان اوست

تو در بند خویشی نه در بند دوست

و تا زمانی که در ایجاد ارتباط، سود و طمع واسطه است آن ارتباط به عشق اصیل نمی انجامد:

*تو را تا دهان باشد از حرص باز

نیاید به گوش دل از غیب راز

مولانا از این نظر این نوع عشق ها را مردود می داند وکه در گروِ عوامل متغیر برونی هستند و غیرقابل کنترل می باشند، لذا ناپایدار و آسیب پذیرند و اثر آنها تخدیری است و نه اصیل و پایدار:
*همچنین هر شهوتی اندر جهان

خواه مال و خواه آب و خواه نان
*خواه باغ و مرکب و تیغ و مجن

خواه ملک و خانه و فرزند و زن
*هر یکی زآنها ترا مستی کند

چون نیابی آن، خمارت نشکند

*این خمار غم دلیل آن شده است

که بدان مفقود، مستی ات بُدست

و سپس پند می دهد که از مظاهر مادی دنیوی جز به اندازه ضرورت برنگیرید که این نظریه او با نظریه نیازهای اولیه در سلسله نیازهای ابراهام مزلو همخوانی دارد:

*جز به اندازهء ضرورت زین مگیر

تا نگردد غالب و بر تو امیر

تقریبا نظریه اکثر روان شناسان عصر نوین این است که اگر انسان به مایملک خود بچسبد اسیر و برده مایملک خود شده و دیگر نه مالک بلکه مملوک دارایی خویش است و این موجب غم است که مصداق شعر فوق از مولانا است.

سوزانا مک هامون در این رابطه می گوید:

عشقی که به صورت تصرّف و تملّک باشد عشق نیست بلکه نیاز است و نیاز به یک شخص، رفتاری بسیار متفاوت از رفتار عاشقانه در بردارد. اگر ما خود را مالک و صاحب معشوق بدانیم در برابر تغییر و تحوّل مقاومت می کنیم و سعی در حفظ هر چیز به حالت موجود داریم، با این عمل یک واقعیت تصنعی به زندگی خویش می بخشیم، همهء وقت و نیروی خود را صرف دریافت عشق می کنیم و نه ارائهء عشق، حرص تملک و تصرف یک نقص احساساتی زیرا به منزله چوب زیر بغلی است که به وسیلهء آن می خواهیم احساس ارزشمندی در درون خود بیافرینیم. در واقع صاحب آن چیزهایی می شویم که خود صاحب ما هستند و ما را برده خود کرده اند و مالک و آقای چیزی هستیم که خود بندهء آن هستیم و در این رهگذر نه تنها آنچه را صاحب آن هستیم ویران می کنیم بلکه در جریان آن خود را نیز تخریب می نماییم.


اریک فروم در این رابطه می گوید:

شکل داشتن هستی و رویه متمرکز به دارایی و سود الزاما ایجاد هوس می کند که در واقع نیاز به قدرت است. برای تسلط به دیگری نیاز به قدرت داریم تا مقاومت او را درهم بشکنیم، برای حفظ مالکیت بر دارایی خویش ناگزیر از اعمال قدرت هستیم تا آنرا از تجاوز دیگران که مانند ما هرگز نمی توانند قانع باشند مصون داریم.


و اکهارت این نوع جهت گیری را که ناشی از حرص و ولع و خودخواهی است سبب رنج انسان می داند.
و مولانا نیز این نوع جهت گیری را موجب غم می داند:


*سنگ پر کردی تو دامن از جهان

هم ز سنگ سیم و زرّ چون کودکان
*آن خیال سیم و زرّ، چون زرّ نبود

دامن صداقت درید و غم فزود

اریک فروم سپس این جهت گیری را رد رابطه با عشق بررسی می کند و می گوید:

چیزی بنام "عشق داشتن" وجود ندارد، تنها "عشق ورزیدن" وجود دارد. عشق ورزیدن یک فعالیت بارور است. توجه به آگاهی، واکنش، تایید کردن و بهره مند شدن را می رساند. اگر عشق در شکل داشتن تجربه شود، دلالت بر محدود کردن، زندانی کردن و کنترل کردن چیری خواهد داشت که شخص آنرا دوست دارد. چنین عشقی وحشتناک، کشنده، خفقان آور و مرگ آور است.

اما شرطی که مولانا برای عشق می گذارد همه این خطرات و جهت گیری های نادرست و آفات عشق را منتفی می کند. مولانا می گوید شرط عشق یکی شدن عاشق و معشوق و انحلال و ادغام آنها در یکدیگر است و پس از آنکه یکی شدند دیگر محملی برای تصرف و تملک یکدیگر و تسلط و حسادت و رقابت و اختلاف باقی نمی ماند زیرا هر دو یکی هستند و فاصله و دوگانگی وجود ندارد.


مولانا در مورد یکی شدن عاشق و معشوق داستان آن کسی را می آورد که بر در خانه معشوق رفت و بر در نواخت معشوق گفت کیستی؟ پاسخ داد: منم. معشوق گفت: از همینجا بازگرد که ترا در این مکان جایی نیست زیرا شایسته عشق نیستی و هنوز خامی:

*آن یکی آمد درِ یاری بزد

گفت یارش: کیستی ای معتمد؟
*گفت من: گفتش برو هنگام نیست

بر چنین خوانی مقام خام نیس]

و باید آنقدر در آتش عشق بسوزی تا پخته شوی:

*خام را جز آتش هجر و فراق

کی پزد؟ کی وارهاند از نفاق؟

آن مرد یکسال سفر می کند و در هجران و فراق معشوق می سوزد و آنگاه که دلسوخته می گردد و از رمز عشق آگاه می شود و بسوی یار باز می آید:

*رفت آن مسکین و سالی در سفر

در فراق دوست سوزید از شرر
*پخته گشت آن سوخته، پس بازگشت

باز گردِ خانهء همباز گشت


و دانست تا زمانی که از "من" نرسته و با معشوق یکی نشده شایسته مقام عاشقی نیست و حلقه بر در خانه می زند، معشوق می گوید کیستی؟

*حلقه زد بر در به صد ترس و ادب

تا نگوید بی ادب لفظی ز لب

یار می پرسد؟ بر در خانه کیست؟ و او پاسخ می دهد بر در تویی:

*بانگ زد یارش که: بر در کیست آن

گفت بر در تویی، ای دلستان

و یار می گوید: چون از "منِ" خود رهایش یافته ای، رمز عشق آموخته ای و نرد عشق باخته ای، اینک من و تو یکی هستیم، بدرون سرا درآی که در سرای عشق جایی برای دو "من" نیست:

*گفت: اکنون چون منی، ای "من" درآ

نیست گنجایش دو "من" را در سرا

و راه عشق راهی است پر پیچ و خم و گردابی در هر قدم، همچون عبور از سوراخ سوزن که تنها راه برای یک رشته است و نه دو تا، و سالکان راه عشق تا یکی نشوند به درون راه نیابند. اکنون چون تو در من هستی به درون آی:

*گفت یارش کاندرآ ای جمله "من"

نی مخالف چون گُل و خار و چمن
تو اکنون نه "منِ"، خودت هستی و نه غیر از منِ متکلّم هستی، لذا، "هم تو من" هستی:

*نی تو هم گویی به گوش خویشتن

نی "من" و نی "غیر من"، ای "هم تو من"
*نقش من از چشم تو آواز داد

که منم تو، تو منی در اتحاد


مولوی پیرامون یکی شدن عاشق و معشوق داستان دیگری می آورد که در اتحاد مجنون به بیماری خناق (دیفتری) دچار می شود:
*جسم مجنون را ز رنج دوریی

اندر آمد ناگهان رنجوریی
*خون بجوش آمد ز شعله اشتیاق

تا پدید آمد بر آن مجنون خناق

 

ادامه دارد .....کتاب پیغام سروش،نوشته جمال هاشمی

نویسنده : ف. مرادبیک
تاریخ : پنج شنبه 20 آبان 1395
نظرات

عشق 

تصوربرخی براین است که شرط لازم برای برخورداری از شرایط برونی وظواهر مادی است، مانند ثروت، خانه وزیبایی های جسمی واندام وغیره، لذا از عاشق شدن می ترسند واز آن می گریزند وخود را لایق آن نمی دانند. اما مولانا این جهت گیری را قویا رد می کند وهنر عشق ورزیدن را نوعی جهت گیری ذهنی وآموختن وبینش و نگرش عرفانی و اراده و مجاهدت وهمت عالی می داند:

*منگر اندر نقش خوب وزشت خویش
بنگر اندرعشق ودر مطلوب خویش
منگر آنکه تو حقیری یا ضعیف
بنگر اندر همت خود ای شریف

و عشق را دری می داند که به روی همه باز است:

*توبه هرحالی که باشی می طلب
آب می جو دائما ای خشک لب

وجود لب تشنه وخشک را درجایی نوید بودن آب گوارا در مکان دیگر می داند:

*کان لب خشکت گواهی می دهد
کوبه آخر برسر منبع رسد
خشکی لب هست پیغامی ز آب
که به مات آرد یقین این اضطراب

و خداوند این تلاش وتکاپو را مبارک شمرد وپیروزی نهایی را به سالکان راه عشق ومجاهدین راه حق وعده فرموده:

*این طلبکاری مبارک جنبشی است
این طلب در راه حق مانع کشی است
این طلب مفتاح مطلوبات تست
این سپاه نصرت و رایات تست

مولانا به نوع دیگری از عشق اشاره می کند که توجه عاشق تنها متوجه ظواهر وشرایط برونی معشوق است و این نوع عشق را مردود می شمارد، زیرا شرایط برونی همواره در معرض تغییر وتحول هستند وعشق را در اختیار نیروی ناشناخته وغیرقابل کنترل قرار داده و آسیب پذیر می سازد ومی گوید:

*عشق هایی کز پی رنگی بود
عشق نبود عاقبت ننگی بود

و قصه آن پادشاه وکنیزک را بیان می کند که پادشاه عاشق کنیزک بود اما کنیزک در بند عشق پسر زرگری اسیر بود واز دوری او بیمار شده ودر آستانه مرگ قرار می گیرد. پادشاه برای نجات کنیزک پسر زرگر را یافته وبه دربار خود می آورد و پیش کنیزک جای می دهد. مدتی به کامیابی می گذرد وحال کنیزک درجوار پسر زرگرخوب می شود:

*شه بدو بخشید آن مه روی را
جفت کرد آن دو صحبت جوی را
مدت شش ماه می راندند کام
تا به صحت آمد آن دختر تمام

شاه سپس از پزشکان خواست تا محرمانه شربت سمی به او بخورانند وتدریجا او را نحیف و زشتروی نمایند تا عشق کنیزک از او بریده شود و متوجه شاه گردد:

*بعد ازآن ازبهر او شربت ساخت
تا بخورد وپیش دختر می گداخت

وچون چنین شد عشق کنیزک تماما از او بریده شد:

*چون ز رنجوری جمال او نماند
جان دختر در وبال او نماند
چون که زشت وناخوش ورخ زرد شد
اندک اندک دردل او سرد شد

پسرک زرگر دانست زیبارویی او که موقتا موجب ارج وقرب وی گردیده بود عاقبت بلای جان او شد وعشق کنیزک متوجه چهره او بود ونه نفس وی:

*خون دوید از چشم همچون جوی او
دشمن جان وی آمد روی او
این بگفت ورفت در دم زیرخاک
آن کنیزک شد زعشق و رنج پاک

هاتقیلد بیان می دارد، درکشورهای عربی که ارزش فردگرایی بیشتر شده است، شهوت وصمیمیت که اساس عشق رومانتیک را تشکیل می دهد، مبنای ازدواج شده است. چو بیان می کند که این دیدگاه غربی شدید با دیدگاه فرهنگ شرق مغایر است، از دیدگاه فرهنگ شرق عشق به معنی وابسته بودن به خیراندیشی ونیکوکاری دیگران است واین نکته نظر با نظرمولانا هماهنگ است.

نوع دیگری از عشق، عشق براساس مبادله است وعاشق معشوق را به واسطه سود مشخصی که برای او دارد می خواهد ونه برای مقام انسانی واحترام برای فردیت او. این نوع عشق شدیدا آسیب پذیراست، زیرا اگر منظوری که مورد انتظار است برآورده نشود عشق شدیدا زایل وای بسا بدل به کینه ای آشتی ناپذیر می گردد. براساس نظر، تکاملی دیوید بوس نوع دوستی را عمل از خود گذشتی غیرخود خواهانه به نفع دیگران می داند وزمانی رخ می آمد که C»rB باشد. یعنی فایده یک عمل باید بیشتراز دوبرابر هزینه آن باشد تا عمل نوع دوستانه اتفاق بیافتد. باز می بینیم که این دیدگاه کاملا مغایر با دیدگاه شرقی وبیانات مولانا است.

باز نوع دیگری عشق وجود دارد که عشق مشروط نام دارد ودر واقع صورتی دیگر از عشق بازاری است که در فوق ذکر شد و عشق پدرانه نام دارد. یعنی فزرندی که بیش ازهمه شبیه خودش باشد واساس آن این است که من تورا دوست دارم برای آنکه انتظارات مرا برآوری. البته این نوع عشق که پدرانه نامیده می شود تنها مختص پدر نیست ممکن است درعشق شاگرد، معلم، کارگر، کارفرما، زن وشوهر وغیره نیز یافت شود.

مولانا ازاین نظر عشق ها را مردود می داند که در گروه عوامل متغیر برونی هستند وغیرقابل کنترل می باشند، لذا ناپایدار وآسیب پذیرند واثر آنها تخدیری است ونه اصل و پایدار:

*همچنین هرشهوتی اندرجهان
خواه مال خواه آب وخواه نان
خواه باغ ومرکب و تیغ و مجن
خواه ملک وخانه وفرزند وزن
هریکی از آنها تو را مستی کند
چون نیابی آن ، خمارت نشکند
این خمار غم دلیل آن شده است
که بدان مفقود، مستی ات بدست

سپس پند می دهد که از مظاهر مادی دنیوی جز به اندازه ضرورت برنگیرید.

 

ادامه دارد ...... کتاب پیغام سروش،نوشته جمال هاشمی

نویسنده : ف. مرادبیک
تاریخ : پنج شنبه 20 آبان 1395
نظرات


به نام خدا


عشق


شاید آشناترین واژه به گوش انسان کلمه عشق باشد درعین حال پیچیده ترین وموموزترین احساسی است که انسان تجربه می کند وهیچ تعریف واحدی برای آن وجود ندارد.

*با دوعالم عشق را بیگانگی
اندراو هفتاد ودو دیوانگی

اگر ازشش میلیارد مردم جهان معنی عشق را جویا شویم یابا سکوت روبرو می شویم یا با شش میلیارد تعریف متفاوت و ای بسا ناقص و مبهم مواجه می شویم، به گفته حافظ:

*یک قصه بیش نیست غم عشق وین عجب
کزهرزبان که می شنوم نامکرر است

شعرا و متفکرین ایرانی بین عقل وعشق دوگانگی قایل شده اند وعقل را برای حل مسائل زندگی کافی نمی دانند، حافظ می گوید:

*عاقلان نقطه پرگار وجودند ولی
عشق داند که دراین دایره سر گردانند

ودرجای دیگرعشق را فوق عقل دانسته ومی گوید:

*حریم عشق را درگه بسی والاتر ازعقل

کسی این آستان بوسد که جان در آستین دارد

مولانا می گوید:

*پای استدلالیان چون بین بود
پای چوبین سخت بی تمکین بود
ودرجای دیگر می گوید:
عشق آمد، عقل زان آواره شد
صبح آمد، شمع او بیچاره شد

ودراین بیت عقل را در پرتو عشق همچون شمع در مقابل نور روز می بیند که تنها در تاریکی به انسان کمک می کند که جلوی پایش را ببیند ونه چیز بیشتری، درحالیکه عشق را همچون نر خورشید می داند که به آدمی بینش کلیت جهان را عطا می کند ودرجای دیگر همانند سنایی می گوید با عقل نمی توان به اسرار عشق پی برد.

*عقل درشرحش چون خردرگل بخفت
شرح عشق وعاشقی هم عشق گفت

مولانا می گوید: انسان ازاین نمی تواند به اسرار عالم پی ببرد وبا آن یکی شود که عقل در پی سود است ونه شناخت واقعی، لذا بی اندازه محتاط است وشعاع پرواز آن محدود ونمی تواند مرزها وافق های عالم را در نوردد وسبکبال در فراسوی عالم مادی سیر کند و راز و رمز کائنات را کشف نماید.

*لاابالی عشق باشد نی خرد
عقل آن جوید کزان سودی برد

وعقل آن چنان تنگ نظر وسودجو است که به سرعت ناامید و منصرف می شود:

*عقل راه ناامیدی کی رود
عشق باشد کان طرف برسر رود

وعشق نه درپی سبک سنگین کردن سود وزیان است ونه محبت وعدالت خداوند را مورد تردید و پرسش قرار می دهد:

*نی خدا را امتحان می کند
نی در سود وزیانی می زند

وعشق در دریای عدم ونیستی از خویشتن سیر می کند وعقل را درآن دیار راهی نیست:

*پس چه باشد عشق ؟ دریای عدم
در شکسته عقل را آنجا قدم

کارل یونگ می گوید: بیشتر بدبختی ویاس بشر واحساس پوچی وبی هدفی وبی معنایی از نداشتن ارتباط با بنیادهای ناهشیار شخصیت است. به اعتقاد اوعلت اصلی این ارتباط ازدست رفته اعتقاد بیش از حد ما به علم وعقل به عنوان راهنماهای زندگی است. او می گوید: ما بیش از اندازه یک بعدی شده ایم وبه هوشیاری تاکید می کنیم وبه بهای ازدست رفتن ضمیر ناهشیارمان موجودی عاقل شده ایم.

اریک فروم می گوید: عشق وتنها عشق می تواند آدمی را از وحشت زندگی برهاند، عشق وتنها عشق پاسخی مناسب به هستی انسان است . تنها از راه ابزار خویشتن به دیگران وازطریق احساس ، دلسوزی ومسئولیت برای آنها، با حفظ تمامیت فردی و فردیت است که انسان می تواند پیوند و وحدت نوینی بیافریند تا اورا از بیگانگی وتنهایی آزاد کند. وادامه می دهد: گاهی انسان ازتنهایی خویش، نه تنها برای او اضطراب آور است، بلکه منشا» تمام اضطرابهای اوست. جدایی به معنی قطع پیوند ازهر چیز بدون توانایی استفاده از نیروهای انسانی است . این نظریه اریک فروم درمورد اینکه انسان از طبیعت جدا افتاده و بنابراین تنها ومضطرب است واضطراب ناشی از تنهایی وفراق را باید به وسیله عشق جبران کند وعشق تنها پاسخ عملی به مساله هستی انسان است، بسیار شبیه عرفان مشرق است، با این تفاوت که در عرفان شرق ، باور به این است که انسان برای خداوند است که موقتا ازاو جدا افتاده ودرعالم خاکی درانتظار بازگشت به سوی اوست:

*مرغ باغ ملکوتم نیم از عالم خاک
چندروزی قفسی ساخته اند از بدنم

وآدمی همچون نی جدا افتاده از نیستان است که درغم هجران می سوزد وبه واسطه دوری از وطن مالوف در ناله وشکایت است.

*بشنواز نی چون حکایت می کند
وزجدایی ها شکایت می کند

و دایم در التهاب وسوز وگداز برای رجعت به مبدا و وحدت با اصل است:

*هرکسی کو دورماند از اصل خویش
باز جوید روزگار وصل خویش

اما دراینجا همه چیز معشوق یعنی خداوند است وعاشق انسان است جز سایه وپرده ای بیش نیست ودر دریای عظمت معشوق محو ونابود است:

*جمله معشوق است وعاشق پرده ای
زنده معشوق است و عاشق مرده ای

واین جدایی داستان بسیار غم انگیزی دارد که همچون ناله نی پرسوزوگداز است:

*کز نیستان تا مرا ببریده اند
از نفیرم مردوزن نالیده اند

واین عشق، ندای وجدان هرانسانی است واستعداد عشق ورزیدن به خدا ومیل بازگشت به سوی او بالقوه در آدمی موجود است واین است راز و رمز التهاب مدام انسان:

*عاشقی پیداست از زاری دل
نیست بیماری چون بیماری دل

هرچند عده کمی از راز و رمز این سوز وگداز درونی خویش آگاه هستند:

*سرمن از ناله من دور نیست

لیک چشم وگوش را آن نور نیست 

 

ادامه دارد ......

کتاب پیغام سروش، نوشته : جمال هاشمی

نویسنده : ف. مرادبیک
تاریخ : چهار شنبه 19 آبان 1395
نظرات

هفت شهر عشق


وادی ششم: حیرت


حیرت یعنی سرگردانی و در اصطلاح اهل الله امریست که وارد می شود بر قلوب عارفین در موقع تامل و حضور و تفکر آنها را از تامل و تفکر حاجب گردد.
(فرهنگ مصطلحات عرفا)


بعد ازین وادی حیرت آیدت
کار دایم درد و حسرت آیدت

مرد حیران چون رسد این جایگاه
در تحیر مانده و گم کرده راه

هرچه زد توحید بر جانش رقم
جمله گم گردد ازو گم نیز هم

گر بدو گویند: مستی یا نه‌ای؟
نیستی گویی که هستی یا نه‌ای

در میانی؟ یا برونی از میان؟
بر کناری؟ یا نهانی؟ یا عیان؟

فانیی؟ یا باقیی؟ یا هر دویی؟
یا نه‌ی هر دو توی یا نه توی

گوید اصلا می‌ندانم چیز من
وان ندانم هم، ندانم نیز من

عاشقم، اما، ندانم بر کیم
نه مسلمانم، نه کافر، پس چیم؟

لیکن از عشقم ندارم آگهی
هم دلی پرعشق دارم، هم تهی

 

وادی هفتم: فقر و فنا


فقر:


در اصطلاح صوفیان عبارتست از فقد مایحتاج الیه (نداشتن آنچه به آن نیاز هست)
ابوتراب نخشبی گفت: حقیقت غنا آنست که مستغنی باشی از هر که مثل تست و حقیقت فقر آنست که محتاج باشی بهر که مثل تست (تذکرة الاولیاء).

فنا:


در اصطلاح صوفان سقوط اوصاف مذمومه است از سالک و آن بوسیله کثرت ریاضات حاصل شود و نوع دیگر فنا عدم احساس سالک است به عالم ملک و ملکوت و استغراق اوست در عظت باریتعالی و مشاهده حق.
از این جهت است که مشایخ این قوم گفته اند «الفقر سواد الوجه فی الدارین».


بعد ازین وادی فقرست و فنا
کی بود اینجا سخن گفتن روا؟

صد هزاران سایه? جاوید، تو
گم شده بینی ز یک خورشید، تو

هر دو عالم نقش آن دریاست بس
هرکه گوید نیست این سوداست بس

هرکه در دریای کل گم‌بوده شد
دایما گم‌بوده‌ی آسوده شد

گم ‌شدن اول قدم، زین پس چه بود؟
لاجرم دیگر قدم را کس نبود

عود و هیزم چون به آتش در شوند
هر دو بر یک جای خاکستر شودند

این به صورت هر دو یکسان باشدت
در صفت فرق فراوان باشدت

گر، پلیدی گم شود در بحر کل
در صفات خود فروماند به ذل

لیک اگر، پاکی درین دریا بود
او چو نبود در میان زیبا بود

نبود او و او بود، چون باشد این؟
از خیال عقل بیرون باشد این


پایان

نویسنده : ف. مرادبیک
تاریخ : چهار شنبه 19 آبان 1395
نظرات

هفت شهر عشق


وادی پنجم: توحید

 

در لغت حکم است بر اینکه چیزی یکی است و علم داشتن به یکی بودن آنست و در اصطلاح اهل حقیقت تجرید ذات الهی است از آنچه در تصور یا فهم یا خیال یا وهم و یا ذهن آید.

تفرید: نفی اضافت اعمال است بنفس خود و غیبت از رویت آن بمطالعه نعمت و منت حق تعالی


تو در او گم گرد توحید این بود
گم شدن کم کن تو تفرید این بود


شیخ ما (بوسعید) گفت حق تعالی فرد است او را بتفرید باید جستن تو او را بمداد و کاغذ جویی کی یابی.
(اسرار التوحید)


تجرید: ترک اعراض دنیوی است ظاهراً و نفی اعراض اخروی و دنیوی باطناً و تفصیل این جمله آنست که مجرد حقیقی آن کسی بود که بر تجرد از دنیا طالب عوض نباشد بلکه باعث بر آن تقرب بر حضرت الهی بود.

خالی شدن قلب و سر سالک است از ماسوی الله و بحکم "فاخلع نعلیک" باید آنچه موجب بُعد (دوری) بنده است از حق از خود دور کند.
(فرهنگ مصطلحات عرفا)

 

بعد از این وادی توحید آیدت
منزل تفرید و تجرید آیدت

رویها چون زین بیابان درکنند
جمله سر از یک گریبان برکنند

گر بسی بینی عدد، گر اندکی
آن یکی باشد درین ره در یکی

چون بسی باشد یک اندر یک مدام
آن یک اندر یک، یکی باشد تمام

نیست آن یک کان احد آید ترا
زان یکی کان در عدد آید ترا

چون برون ست از احد وین از عدد
از ازل قطع نظر کن وز ابد

چون ازل گم شد، ابد هم جاودان
هر دو را کس هیچ ماند در میان

چون همه هیچی بود هیچ این همه
کی بود دو اصل جز پیچ این همه

برچسب‌ها: هفت , شهر , عشق , وادی , توحید ,
نویسنده : ف. مرادبیک
تاریخ : چهار شنبه 19 آبان 1395
نظرات

هفت شهر عشق


وادی سوم: معرفت


معرفت نزد علما همان علم است و هر عالم به خدایتعالی عارف است و هر عارفی عالم.
ولی در نزد این قوم معرفت صفت کسی است که خدای را به اسماء و صفاتش شناسد و تصدیق او در تمام معاملات کند و نفی اخلاق رذیله و آفات آن نماید و او را در جمیع احوال ناظر داند و از هوا جس نفس و آفات آن دوری گزیند و همیشه در سروعلن با خدای باشد و باو رجوع کند.
(رساله قشیریه)


بعد از آن بنمایدت پیش نظر
معرفت را وادیی بی پا و سر

سیر هر کس تا کمال وی بود
قرب هر کس حسب حال وی بود

معرفت زینجا تفاوت یافت‌ست
این یکی محراب و آن بت یافت‌ست

چون بتابد آفتاب معرفت
از سپهر این ره عالی‌صفت

هر یکی بینا شود بر قدر خویش
بازیابد در حقیقت صدر خویش

 


وادی چهارم: استغنا

 

استغنا به معنی بی‌نیازی و بی نیازی جستن است.
و مقصود بی نیازی به هر آنچه مخلوق را از خالق دور کند.

در منتهی آن بی نیازی از همه اغیار، الا هو

بعد ازین، وادی استغنا بود
نه درو دعوی و نه معنی بود

هفت دریا، یک شمر اینجا بود
هفت اخگر، یک شرر اینجا بود

هشت جنت، نیز اینجا مرده‌ای‌ست
هفت دوزخ، همچو یخ افسرده‌ای‌ست

هست موری را هم اینجا ای عجب
هر نفس صد پیل اجری بی سبب

تا کلاغی را شود پر حوصله
کس نماند زنده، در صد قافله

گر درین دریا هزاران جان فتاد
شبنمی در بحر بی‌پایان فتاد

برچسب‌ها: هفت , شهر , عشق , وادی , معرفت ,
نویسنده : ف. مرادبیک
تاریخ : چهار شنبه 19 آبان 1395
نظرات


هفت شهر عشق


وادی دوم: عشق


بزرگترین و سهمناک ترین وادی است که صوفی در آن قدم می گذارد. معیار سنجش و مهمترین رکن طریقت است. عشق در تصوف مقابل عقل در فلسفه است به همین مناسبت تعریف کاملی از آن نمی توان کرد چنانکه مولانا گوید:

عقل در شرحش چو خر در گل بخفت
شرح عشق و عاشقی هم عشق گفت

صوفیان در توصیف آن داد معنی داده اند و نقل گفتار آنان در اینجا میسر نیست، فقط به نکته ای از آن اشاره می شود و برای توجه به کیفیت آن می توان به مراجعی که در ذیل می آید مراجعه نمود.

سهروردی گوید: «عشق را از عشقه گرفته اند و عشقه آن گیاهیست که در باغ پدید آید. در بن درخت. اول، بیخ در زمینی سخت کند، پس سر برآورد و خود را در درخت می پیچد و همچنان می رود تا جمله درخت را فرا گیرد و چنانش در شکنجه کند که نم در میان رگ درخت نماند و هر غذا که بواسطه آب و هوا بدرخت می رسد به تاراج می برد تا آنگاه که درخت خشک شود.

همچنان در عالم انسانیت که خلاصه موجوداتست، درختیست منتصف القامه که آن بحبة- القلب پیوسته است وحبةالقلب در زمین ملکوت روید... و چون این شجره طیبه بالیدن آغاز کند و نزدیک کمال رسد عشق از گوشه ای سر بردارد و خود را در او پیچید تا بجایی برسد که هیچ نم بشریت در او نگذارد و چندانکه پیچ عشق بر تن شجره زیادتر می شود آن شجره منتصف القامه زردتر و ضعیف تر می شود تا بیکبارگی علاقه منقطع گردد.
پس آن شجره روان مطلق گردد و شایسته آن شود که در باغ الهی جای گیرد.»
(رسالة فی حقیقة العشق)

«محبت چون بغایت رسد آنرا عشق خوانند و گویند که "العشق محبة مفرطه" و عشق خاص تر از محبت است زیرا که همه عشق محبت باشد اما همه محبت عشق نباشد و محبت خاص تر از معرفت است زیرا که همه محبتی معرفت است. اما همه معرفتی محبت نباشد...

پس اول پایه معرفت است و دوم پایه محبت و سیم پایه عشق.
و به عالم عشق که بالای همه است نتوان رسید تا از معرفت و محبت دو پایه نردبان نسازد»
(رسالة فی حقیقة العشق ).

عطار در الهی نامه آورده است:

ز شهوت نیست خلوت هیچ مطلوب
کسی کین سر ندارد هست معیوب

ولیکن چون رسد شهوت بغایت
ز شهوت عشق زاید بی نهایت

ولی چون عشق گردد سخت بسیار
محبت از میان آید پدیدار

محبت چون بحد خود رسد نیز
شود جان تو در محبوب ناچیز

ز شهوت در گذر چون نیست مطلوب
که اصل جمله محبوبست محبوب

(الهی نامه)

بطوریکه گفته شد صوفیان را در توصیف عشق و محبت و محبوب و تقدیم و تأخیر آنها و کیفیت این عشق و تاثیر آن در سالک و لزوم عشق در طریقت بسیار سخن رانده اند و شرح آنهمه در اینجا میسر نیست.


بعد ازین، وادی عشق آید پدید
غرق آتش شد، کسی کانجا رسید

کس درین وادی بجز آتش مباد
وانک آتش نیست، عیشش خوش مباد

عاشق آن باشد که چون آتش بود
گرم‌رو، سوزنده و سرکش بود

گر ترا آن چشم غیبی باز شد
با تو ذرات جهان هم‌راز شد

ور به چشم عقل بگشایی نظر
عشق را هرگز نبینی پا و سر

مرد کارافتاده باید عشق را
مردم آزاده باید عشق را

 

 

برچسب‌ها: هفت , شهر , عشق , وادی , عشق ,
نویسنده : ف. مرادبیک
تاریخ : جمعه 20 مهر 1395
نظرات

"عشق آدم و حوّا"

حکایت کرده اند که صبح روز هبوط، آدم نزد پروردگار آمد و گریه ای کرد از عشق، به طراوت باران بهمنی و گفت « ای معبود و معشوق یکتای من، اکنون که ما را به تبعیدگاه نامعلومی می فرستی، گیرم که من در همه سختیهای ناشناخته در عالم آب و گل شکیبا باشم، با من بگو که آخر فراق تو را چگونه تحمل توانم کرد؟»

خدواند آهسته در گوش آدم گفت: «من خود با تو می آیم»

آدم پرسید: « این چگونه باشد؟»

فرمود: « تو در سیمای آن حوّا که همراه توست خورشید لبخند من و برق نگاه من و صدای مهربان و شیرین من و اطوار و تجلیات جمال من که هردم تجدید می شود خواهی یافت. حوّا اقیانوسی است آکنده از درّ و گوهر که آن را هیچ پایان نیست اما بدان که گوهر را در کنار ساحل نمی توان یافت. غوّاصی باید، چالاکی، نیکبختی، تا دردانه عشق را در ژرفای وجود او صید کند.»

عشق دردانه است و من غوّاص و دریا میکده
سر فرو بردم در اینجا تا کجا سر بر کُنم

ابن فارض مصری در قصیده هفتصد بیتی تائیه کبری که قصیده «نظم السلوک» نام دارد، به صراحت از تجلی خاص احد در حوّا سخن گفته است:

ففی نشئة الاولی ترائت لادم
بمظهر حوا، قبل حکم الامومة

پس (آن معشوق) در نشئه نخستین برآدم ظاهر گردید.

در صورت و مظهر حوّا، پیش از آنکه
حکم مادری برای حوّا مقرّر گردد.

برگرفته از کتاب «سیصدوشصت و پنج روز در صحبت قرآن»

به قلم حسین الهی قمشه ای

برچسب‌ها: عشق , آدم , حوا , قمشه ای ,

صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 18 صفحه بعد

با توجه به افزایش روز افزون منابع مجازی در مورد عرفان به ویژه درباره شاعر بزرگ ایرانی مولانا جلال الدین مشهور به مولوی و بیان مطالب غیر کارشناسی درشبکه های مجازی، برآن شدیم تا با استفاده از سخنان اساتید مطرح عرفان و مولوی شناسان با اطمینان از صحت مطالب و منابع چکیده ای از شرح حکایات مثنوی، فیه ومافیه، ابیات دیوان شمس و فایلهای سخنرانی در این خصوص و سایر عرفا را در اختیار علاقمندان قرار دهیم.
براي اطلاع از آپيدت شدن سایت در خبرنامه سایت عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود