مولوی و عرفان | مولوی , مولانا ,خیال معشوق در دیوان شمس. قسمت سوم, تفسیر , شعر

خیال معشوق در دیوان شمس. قسمت سوم
تفسیر روان ابیات مثنوی، غزلیات شمس، فیه ما فیه، سخنرانی اساتید عرفان

تبادل لینک هوشمند

برای تبادل لینک ابتدا ما را با عنوان مولوی و عرفان و آدرس molavipoet.com لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته. در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان پس از تایید در سایت ما قرار می‌گیرد.






Alternative content


کانال تلگرام صفحه اینستاگرام
تبلیغات
<-Text2->
نویسنده : ف. مرادبیک
تاریخ : یک شنبه 12 دی 1395
نظرات

 

خیال معشوق در دیوان شمس

ز تو هر هدیه که بُردم، به خیالِ تو سپردم
که خیالِ شَکَرینت فَر و سیمای تو دارد
غلطم، گرچه خیالت به خیالات نمانَد
همه خوبیّ و مَلاحت ز عطاهای تو دارد (همان، غزل 526)
لذا کسانی را که با خیالِ خدا زندگی می‌کنند، نمی‌توان نکوهش کرد؛ چراکه آنها با خیالِ عالی‌ترین موجودِ جهان زندگی می‌کنند. خیالِ خدا که جان‌فزا، سعادت‌آفرین و مستی‌بخش است، آن مایه ارزش و اعتبار دارد که آدمی زندگانیِ خود را بر سرِ آن بگذارد. مولانا با لحنی مفاخره‌آمیز، خطاب به دنیاگرایان، رجز می‌خواند که خیالاتِ دنیایی ارزانیِ شما و خیالِ زیبای محبوبِ ما برای ما:
شما را اطلس و شَعْرِ خیالی
خیالِ خوبِ آن دلدارْ ما را (همان، غزل 114)
6) حال که خیالِ خدا از همۀ خیال‌های جهان ارزشمندتر است و در دوره‌هایی از سلوک می‌تواند بسیار انگیزه‌بخش و حرکت‌آفرین باشد، باید دانست که خیالِ خدا، درست مانند خدا، بسیار لطیف و شریف است و باید با نهایت احترام با آن برخورد کرد. احترام به خیالِ خدا مستلزمِ آن است که دل و دیده را که جای خیالِ اوست، همواره پاکیزه نگه داریم، اندوه‌های دنیایی را از خانۀ دل بروبیم و به دیگر خیال‌ها اجازه ندهیم که در دلِ ما رخنه کنند:
دل را ز غم بروب که خانۀ خیالِ او است
زیرا خیالِ آن بُتِ عیّار نازک است
روزی بتافت سایۀ گُل بر خیالِ دوست
بر دوست کار کرد که این کار نازک است (همان، غزل 302)
7) با اعتراف به اینکه این بحث دربارۀ خیالِ معشوق در دیوان شمس، بسیار ناقص و مبهم است، با ذکر یک نکتۀ دیگر این بحث مهم را به پایان می‌برم. مولانا در چندین غزلِ زیبا، مانند غزل‌های 1058، 1261، 1301، 1762، 1799، 1802، 1842، 1867، 1872، 1893، 1964و 2664 به شکلی ویژه مسألۀ خیالِ معشوق را مطرح کرده است. در این قبیل غزل‌ها یک قصه را می‌بینیم که در آنها خیال معشوق، به عنوانِ شخصیتِ اصلی قصه، ظاهر می‌شود و با شاعر سخن می‌گوید، یا به او جامی شراب می‌دهد و به این ترتیب با سخن و شراب، مشکلاتِ فکری و سلوکیِ او را حل می‌کند و انگیزه‌ای صد چندان برای سلوکِ عاشقانه به او می‌بخشد. ساختارِ غالبِ این غزل‌ها بسیار ساده است و اغلب بدونِ هیچ کنشِ خاصی، صرفاً به گفتگویی جدّی میان شاعر و خیال معشوق اختصاص دارند. در توجیه این نکته که خیال معشوق نقشِ شخصیتِ اصلی قصه را بازی می‌کند، می‌توان گفت که مولانا در این قبیل غزلیات از ابزارِ هنریِ «شخصیت‌بخشی و انسان‌انگاری» بهره گرفته است و به خیال که درواقع شخص نیست، شخصیتِ انسانی بخشیده است. شاید هم بتوان گفت که مولانا در این غزل‌ها به شرح حادثه‌ای که در یک تجربۀ عاشقانه و عارفانه در درونِ او رُخ داده، پرداخته و آن را در قالب یک گفتگو بین خود و خیال معشوق ریخته است. به هر حال این قبیل غزل‌ها به بحث و بررسیِ جدّی نیاز دارند. هشت بیت پایانی غزل «سیر نمی‌شوم ز تو، ای مه جان‌فزای من» به گفتگوی مولانا با خیال معشوق اختصاص دارند و گفتنی است که در بیت پایانی این غزل، مولانا به جای «خیالِ معشوق» کلمۀ «دلبر» را می‌آورد و گویی بدینسان می‌خواهد به خوانندۀ شعر خود بگوید که خیالِ دلبر با خودِ دلبر یکی است.
#خیال_معشوق_در_دیوان_شمس
#ایرج_شهبازی

برچسب‌ها: خیال , معشوق , دیوان , شمس ,
نویسنده : ف. مرادبیک
تاریخ : یک شنبه 12 دی 1395
نظرات


خیال معشوق در دیوان شمس


یکی از مهم‌ترین مسائل در مثنوی معنوی و دیوان شمس، مسألۀ «خیال» است. کلمۀ خیال و مشتقات آن مانند «خیالی، خیالیان، خیالات، خیال‌وار، خیالانه، خیال‌اندیش، خیال‌آشام، خیال‌چین» و نظایر آنها بیش از چهارصد بار در غزلیات دیوان شمس به کار رفته است. همین بسامدِ بسیار بالا نشانۀ آن است که ذهن مولانا به شدّت درگیرِ مسألۀ خیال بوده است. حقیقتاً جمع‌آوری، طبقه‌بندی و تحلیل سخنان مولانا دربارۀ خیال به مجالی بسیار فراخ نیاز دارد که از حوصلۀ این یادداشت‌ مختصر به کلّی بیرون است.
بدون تردید مهم‌ترین مسأله‌ای که مولوی در دیوان شمس راجع به خیال مطرح کرده است، مسألۀ «خیالِ معشوق» و «خیالِ امورِ وابسته به معشوق» است؛ یعنی مولوی در دیوان شمس، صرف نظر از سخنانِ حکیمانه‌ای که در بررسی و تحلیلِ مسألۀ خیال دارد، بیش از هرچیزی دربارۀ خیال معشوق سخن می‌گوید. ضمنِ اعتراف به اینکه جنبه‌های مبهم و ناگشوده دربارۀ این موضوع فراوان است و نگارندۀ این سطور هنوز به درک و دریافتِ کامل و صحیحی از آن دست نیافته‌ است، به چند نکتۀ مهم دربارۀ خیالِ معشوق در دیوان شمس اشاره می‌کند:
1) خیال گاه به معنی تصویری است که در اجسام صاف و شفاف مانند آینه و آب بازمی‌تابد، گاه به معنای شبح و تصویرِ مبهمی است که چشمانِ انسان از یک شئ یا شخصِ دور از خود دریافت می‌کند و گاهی نیز به معنای پندار و انگاره و تصویری است که از یک شئ یا شخص در ذهن کسی دیگر نقش می‌بندد. با توجه به این نکته می‌توان گفت که جایگاه خیالِ معشوق در وجودِ عاشق «چشم و دلِ عاشق» است. به تعبیر دیگر، دل و دیدۀ عاشق خانۀ خیالِ معشوق است. کاملاً روشن است که مولانا از ذهن یا مغز، به عنوان جایگاه خیالِ معشوق، سخن نمی‌گوید و به جای آنها از «دل و سینه» سخن به میان می‌آورد.
2) مولوی همان‌گونه که از «خیالِ شیطان، خیال دیو، خیالِ دشمن، خیالِ شب‌مانند، خیالِ جسمانی» و مانند آنها سخن می‌گوید، به «خیالِ مصطفی، خیال خورشیدمانند» و نظایر آنها نیز اشاره می‌کند. در کنار اینها مولانا از مضافٌ الیه‌هایی برای کلمۀ خیال بهره می‌گیرد که به عالَمِ عشق اختصاص دارند؛ برای نمونه به این ترکیب‌ها که همه از دیوان شمس هستند، دقت کنید: «خیال تو، خیال معشوق، خیال شمس تبریزی، خیال تبریز، خیالِ بامِ تو، خیالِ دوست، خیال دلدار، خیال روی شاه، خیال لبِ خندانِ تو، خیالِ ماهِ تو، خیالِ شکنِ زلفِ تو» و مانند آنها. کاملاً روشن است که مولوی، در مقامِ یک عاشق، با خیالِ معشوقِ خود؛ یعنی شمسِ تبریزی عشق‌بازی می‌کند، با آن سخن می‌گوید، از آن یاری می‌گیرد، با لوازم و توابعِ آن تصویرهای زیبای شاعرانه می‌آفریند، در شعرِ خود بدان شخصیتِ انسانی می‌بخشد و کارهایی از این دست را با آن انجام می‌دهد. اگر در تمام مواردی که مولانا از «خیالِ معشوق» سخن می‌گوید، مُراد او از معشوق «شمس تبریزی» یا یک انسان دیگر باشد، هیچ مشکلی پیش نمی‌آید و معنای خیال در این مورد کاملاً روشن است، امّا اگر در برخی، یا بسیاری از این موارد، معشوق را «خدا» بدانیم که حقیقتاً نیز همین‌گونه است، آنگاه مشکلی بزرگ پیش می‌آید و آن اینکه «خیالِ خدا» چیست؟ آیا می‌توان از خیال خدا سخن گفت؟ آیا سخن گفتن از خیالِ خدا با توحید تنزیهی که مولانا به آن اعتقاد دارد، ناسازگار نیست؟ این نکتۀ بسیار مهمی است که جای بحث و بررسی‌های فراوانی را دارد و ما در نکته‌های بعدی راجع به آن سخن می‌گوییم.
3) مروری سریع بر مثنوی شریف و دیوانِ شمس به خوبی نشان می‌دهد که مولانا توحیدِ تنزیهی را کامل‌ترین و عالی‌ترین نوع خداشناسی می‌داند؛ یعنی به نظر مولانا بالاترین حدِّ خداشناسی این است که اعتراف کنیم که از شناختِ خدا ناتوانیم و هرچه دربارۀ خدا بگویم، درواقع چیزی راجع به خدا نگفته‌ایم و تنها از تصورّات و بافته‌های پندارِ خود سخن به میان آورده‌ایم. خدا فراتراز «وهم و فهمِ انسان» است و حتّی با مثال نیز نمی‌توان دربارۀ آن موجودِ بی‌چگونه و فرازمان و فرامکان سخن گفت؛ بنابراین حتّی تنزیهی‌ترین سخنانِ آدمیان دربارۀ خدا به «تشبیه» آلوده است؛ یعنی آدمیان نوعاً به خاطر محدودیت‌های ادراکیِ خود، خدا را انسان‌وار می‌سازند و ویژگی‌های خود را بر روی مفهومی به نام خدا فرامی‌افکنند؛ ازاین‌رو پُر بیراه نیست که بگوییم بیشتر آدمیان درواقع پرستندۀ خدای برساختۀ خویش‌اند و به خدای راستین راه ندارند. همین نکتۀ مهم سبب شده است که مولانا در داستانِ شگفت‌آورِ «موسی و شبان» به ما یادآوری کند که سخنانِ تنزیهیِ انسان‌های عارف و موحّد درموردِ خدا، هیچ تفاوتی با سخنانِ زشت و زنندۀ آن شبانِ ساده‌دل ندارند:
هان و هان گر حمد گويى، گر سپاس
همچو نافرجامِ آن چوپان شناس!‏
حمد تو نسبت بدآن گر بهتر است
ليك آن نسبت به حق هم ابتر است
چند گويى، چون غطا برداشتند
كاين نبوده است آنكه مى‏پنداشتند

نویسنده : ف. مرادبیک
تاریخ : یک شنبه 23 آبان 1395
نظرات

عشق

 

پزشک بر بالین مجنون حاضر میشود :

*پس طبیب آمد به دارو کردنش

گفت چاره نیست هیچ از رگ زنش

بر بالین او رگ زن یا حجا مت کننده می آورند او بازوی مجنون را می بندد وآماده کار میشود، اما مجنون بانگ میزند که از این کار چشم بپوش ومزد خود بستان وبرو:

*بازوش بست وگرفت آن نیش او 

بانگ بر زد در زمان آن عشق جو

*مزد خود بستان وترک فصد کن 

گر بمیرم گو برو جسم کُهُن

رگ زن به گمان اینکه مجن.ن از نیش کارد ترسیده در شگفت میشود و میگوید: تو هنگامی که از عشق لیلی سر به بیابان گذاشتی وشبهای دراز را در محاصره انواع جانوران وحشی سر کردی نترسیدی،حال چگونه است که از رگ زدن در هراسی؟

*گفت آخر از چه می ترسی ازین

چون نمی ترسی تو از شیر عرین

*شیر وگرگ و خرس وهر گور ودره

گِرد بر گِرد تو ، شب آمده

مجنون پاسخ میدهد ترس من از درد نیش نیست صبر من از کوه هم بیشتر است:

*گفت مجنون: من نمی ترسم زنیش

صبر من از کوه سنگین هست بیش

اما وجود من آکنده از لیلی است وجسم من همچون صدفی است که آن در را در بر گرفته :

*لیک،از لیلی وجود من پر است

این صدف پر از صفات آن دُر است

ترسم از این است که اگر بر بدنم کارد بزنی ،نیش آن بر لیلی فرو رود، زیرا وجود ما یک است وبین ما فرقی نیست:

*ترسم ای فصٌاد اگر فصدم کنی

نیش را ناگاه بر لیلی زنی

*داند آن عقلی که او دل روشنی است 

در میان لیلی ومن فرق نیست

در اینجا یک نتیجه از داستان مجنون پیرامون اتحاد عاشق و معشوق گرفته میشودمبنی بر اینکه: اگر عاشق ومعشوق یکی شوند دیگر عاشق به خود صدمه ای نمیزند، زیزا هر نوع تعرضوتجاوز عاشق به خویشتن به منزله اعمال همان زیان به معشوق است واین مغایر با جوهر عشق است.

اگر انسان بتواند عشقش را از حد خانواده به جامعه گسترش دهدهمان اصل را در مورد جامعه رعایت خواهد کرد واگر همان را به کل پیکر بشریتتسٌری دهد باز به همان دلیل

نویسنده : ف. مرادبیک
تاریخ : جمعه 21 آبان 1395
نظرات

عشق


کلیه عشق های مشروط از نوع فوق بسیار متزلزل و آسیب پذیرند و به سهولت بدل بر یاس و کینه می شوند.


مولانا به این نوع عشق های مشروط که غایت و نهایت آن نفع عاشق است و نه احترامی برای معشوق و حتی ممکن است عاشق برای سود خود معشوق را محو و نابود کند اشاره کرده و آنرا به طاوسی تشبیه می کند که به واسطه زیبایی پرهایش کشته می شود و پادشاهی که شکوه و جلال سلطنت او سرش را بر باد می دهد:


.*دشمن طاوس آمد پّراو

ای بسی شه را بکشته فّر او

و یا آهوی مشکینی که به واسطهء مشک در ناف او خونش ریخته می شد:

*گفت من آهوم کز ناف من

ریخت آن صیاد خون صاف من

یا روباهی که برای پوست زیبایش کشته می شود:

*ای من آن روباه صحرا کز کمین

سر بریدندش برای پوستین

یا فیلی که برای عاجش شکار می شود:

*ای من آن پیلی که زخم پیلبان

ریخت خونم از برای استخوان

در مجموع اگر کسی در ازاء دوست داشتن، چیزی مطالبه کند عشق او مردود است:

*گر از دوست چشمت بر احسان اوست

تو در بند خویشی نه در بند دوست

و تا زمانی که در ایجاد ارتباط، سود و طمع واسطه است آن ارتباط به عشق اصیل نمی انجامد:

*تو را تا دهان باشد از حرص باز

نیاید به گوش دل از غیب راز

مولانا از این نظر این نوع عشق ها را مردود می داند وکه در گروِ عوامل متغیر برونی هستند و غیرقابل کنترل می باشند، لذا ناپایدار و آسیب پذیرند و اثر آنها تخدیری است و نه اصیل و پایدار:
*همچنین هر شهوتی اندر جهان

خواه مال و خواه آب و خواه نان
*خواه باغ و مرکب و تیغ و مجن

خواه ملک و خانه و فرزند و زن
*هر یکی زآنها ترا مستی کند

چون نیابی آن، خمارت نشکند

*این خمار غم دلیل آن شده است

که بدان مفقود، مستی ات بُدست

و سپس پند می دهد که از مظاهر مادی دنیوی جز به اندازه ضرورت برنگیرید که این نظریه او با نظریه نیازهای اولیه در سلسله نیازهای ابراهام مزلو همخوانی دارد:

*جز به اندازهء ضرورت زین مگیر

تا نگردد غالب و بر تو امیر

تقریبا نظریه اکثر روان شناسان عصر نوین این است که اگر انسان به مایملک خود بچسبد اسیر و برده مایملک خود شده و دیگر نه مالک بلکه مملوک دارایی خویش است و این موجب غم است که مصداق شعر فوق از مولانا است.

سوزانا مک هامون در این رابطه می گوید:

عشقی که به صورت تصرّف و تملّک باشد عشق نیست بلکه نیاز است و نیاز به یک شخص، رفتاری بسیار متفاوت از رفتار عاشقانه در بردارد. اگر ما خود را مالک و صاحب معشوق بدانیم در برابر تغییر و تحوّل مقاومت می کنیم و سعی در حفظ هر چیز به حالت موجود داریم، با این عمل یک واقعیت تصنعی به زندگی خویش می بخشیم، همهء وقت و نیروی خود را صرف دریافت عشق می کنیم و نه ارائهء عشق، حرص تملک و تصرف یک نقص احساساتی زیرا به منزله چوب زیر بغلی است که به وسیلهء آن می خواهیم احساس ارزشمندی در درون خود بیافرینیم. در واقع صاحب آن چیزهایی می شویم که خود صاحب ما هستند و ما را برده خود کرده اند و مالک و آقای چیزی هستیم که خود بندهء آن هستیم و در این رهگذر نه تنها آنچه را صاحب آن هستیم ویران می کنیم بلکه در جریان آن خود را نیز تخریب می نماییم.


اریک فروم در این رابطه می گوید:

شکل داشتن هستی و رویه متمرکز به دارایی و سود الزاما ایجاد هوس می کند که در واقع نیاز به قدرت است. برای تسلط به دیگری نیاز به قدرت داریم تا مقاومت او را درهم بشکنیم، برای حفظ مالکیت بر دارایی خویش ناگزیر از اعمال قدرت هستیم تا آنرا از تجاوز دیگران که مانند ما هرگز نمی توانند قانع باشند مصون داریم.


و اکهارت این نوع جهت گیری را که ناشی از حرص و ولع و خودخواهی است سبب رنج انسان می داند.
و مولانا نیز این نوع جهت گیری را موجب غم می داند:


*سنگ پر کردی تو دامن از جهان

هم ز سنگ سیم و زرّ چون کودکان
*آن خیال سیم و زرّ، چون زرّ نبود

دامن صداقت درید و غم فزود

اریک فروم سپس این جهت گیری را رد رابطه با عشق بررسی می کند و می گوید:

چیزی بنام "عشق داشتن" وجود ندارد، تنها "عشق ورزیدن" وجود دارد. عشق ورزیدن یک فعالیت بارور است. توجه به آگاهی، واکنش، تایید کردن و بهره مند شدن را می رساند. اگر عشق در شکل داشتن تجربه شود، دلالت بر محدود کردن، زندانی کردن و کنترل کردن چیری خواهد داشت که شخص آنرا دوست دارد. چنین عشقی وحشتناک، کشنده، خفقان آور و مرگ آور است.

اما شرطی که مولانا برای عشق می گذارد همه این خطرات و جهت گیری های نادرست و آفات عشق را منتفی می کند. مولانا می گوید شرط عشق یکی شدن عاشق و معشوق و انحلال و ادغام آنها در یکدیگر است و پس از آنکه یکی شدند دیگر محملی برای تصرف و تملک یکدیگر و تسلط و حسادت و رقابت و اختلاف باقی نمی ماند زیرا هر دو یکی هستند و فاصله و دوگانگی وجود ندارد.


مولانا در مورد یکی شدن عاشق و معشوق داستان آن کسی را می آورد که بر در خانه معشوق رفت و بر در نواخت معشوق گفت کیستی؟ پاسخ داد: منم. معشوق گفت: از همینجا بازگرد که ترا در این مکان جایی نیست زیرا شایسته عشق نیستی و هنوز خامی:

*آن یکی آمد درِ یاری بزد

گفت یارش: کیستی ای معتمد؟
*گفت من: گفتش برو هنگام نیست

بر چنین خوانی مقام خام نیس]

و باید آنقدر در آتش عشق بسوزی تا پخته شوی:

*خام را جز آتش هجر و فراق

کی پزد؟ کی وارهاند از نفاق؟

آن مرد یکسال سفر می کند و در هجران و فراق معشوق می سوزد و آنگاه که دلسوخته می گردد و از رمز عشق آگاه می شود و بسوی یار باز می آید:

*رفت آن مسکین و سالی در سفر

در فراق دوست سوزید از شرر
*پخته گشت آن سوخته، پس بازگشت

باز گردِ خانهء همباز گشت


و دانست تا زمانی که از "من" نرسته و با معشوق یکی نشده شایسته مقام عاشقی نیست و حلقه بر در خانه می زند، معشوق می گوید کیستی؟

*حلقه زد بر در به صد ترس و ادب

تا نگوید بی ادب لفظی ز لب

یار می پرسد؟ بر در خانه کیست؟ و او پاسخ می دهد بر در تویی:

*بانگ زد یارش که: بر در کیست آن

گفت بر در تویی، ای دلستان

و یار می گوید: چون از "منِ" خود رهایش یافته ای، رمز عشق آموخته ای و نرد عشق باخته ای، اینک من و تو یکی هستیم، بدرون سرا درآی که در سرای عشق جایی برای دو "من" نیست:

*گفت: اکنون چون منی، ای "من" درآ

نیست گنجایش دو "من" را در سرا

و راه عشق راهی است پر پیچ و خم و گردابی در هر قدم، همچون عبور از سوراخ سوزن که تنها راه برای یک رشته است و نه دو تا، و سالکان راه عشق تا یکی نشوند به درون راه نیابند. اکنون چون تو در من هستی به درون آی:

*گفت یارش کاندرآ ای جمله "من"

نی مخالف چون گُل و خار و چمن
تو اکنون نه "منِ"، خودت هستی و نه غیر از منِ متکلّم هستی، لذا، "هم تو من" هستی:

*نی تو هم گویی به گوش خویشتن

نی "من" و نی "غیر من"، ای "هم تو من"
*نقش من از چشم تو آواز داد

که منم تو، تو منی در اتحاد


مولوی پیرامون یکی شدن عاشق و معشوق داستان دیگری می آورد که در اتحاد مجنون به بیماری خناق (دیفتری) دچار می شود:
*جسم مجنون را ز رنج دوریی

اندر آمد ناگهان رنجوریی
*خون بجوش آمد ز شعله اشتیاق

تا پدید آمد بر آن مجنون خناق

 

ادامه دارد .....کتاب پیغام سروش،نوشته جمال هاشمی

صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 18 صفحه بعد

با توجه به افزایش روز افزون منابع مجازی در مورد عرفان به ویژه درباره شاعر بزرگ ایرانی مولانا جلال الدین مشهور به مولوی و بیان مطالب غیر کارشناسی درشبکه های مجازی، برآن شدیم تا با استفاده از سخنان اساتید مطرح عرفان و مولوی شناسان با اطمینان از صحت مطالب و منابع چکیده ای از شرح حکایات مثنوی، فیه ومافیه، ابیات دیوان شمس و فایلهای سخنرانی در این خصوص و سایر عرفا را در اختیار علاقمندان قرار دهیم.
براي اطلاع از آپيدت شدن سایت در خبرنامه سایت عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود