مولوی و عرفان | مولوی , مولانا ,شرح غزل شماره 40 دیوان حافظ, تفسیر , شعر

شرح غزل شماره 40 دیوان حافظ
تفسیر روان ابیات مثنوی، غزلیات شمس، فیه ما فیه، سخنرانی اساتید عرفان

تبادل لینک هوشمند

برای تبادل لینک ابتدا ما را با عنوان مولوی و عرفان و آدرس molavipoet.com لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته. در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان پس از تایید در سایت ما قرار می‌گیرد.






Alternative content


کانال تلگرام صفحه اینستاگرام
تبلیغات
<-Text2->
نویسنده : ف. مرادبیک
تاریخ : جمعه 27 مهر 1397
نظرات

 

غزل شماره 40

1-المنة لله که در میکده باز است
زان رو که مرا بر در او روی نیاز است

2-خم‌ها همه در جوش و خروشند ز مستی
وان می که در آن جاست حقیقت نه مجاز است

3-از وی همه مستی و غرور است و تکبر
وز ما همه بیچارگی و عجز و نیاز است

4-رازی که بر غیر نگفتیم و نگوییم
با دوست بگوییم که او محرم راز است

5-شرح شکن زلف خم اندر خم جانان
کوته نتوان کرد که این قصه دراز است

6-بار دل مجنون و خم طره لیلی
رخساره محمود و کف پای ایاز است

7-بردوخته‌ام دیده چو باز از همه عالم
تا دیده من بر رخ زیبای تو باز است

8-در کعبه کوی تو هر آن کس که بیاید
از قبله ابروی تو در عین نماز است

9-ای مجلسیان سوز دل حافظ مسکین
از شمع بپرسید که در سوز و گداز است


#حافظ

شرح غزل شماره 40 دیوان حافظ

1_ المنه لله: شکر خدا
روی نیاز داشتن: برای نیاز خود به سوی متوجه شدن، از اظهار نیاز شرم نداشتن
معنی بیت : شکر خدا که در میکده باز است و من برای نیازم رو به آن در می کنم

2_ #حقیقت: مفهوم و معنای نخستین و واقعی شیء است. مثل سنگ آن شیء که در طبیعت موجود است. به تعریف استاد شفیعی کدکنی " حقیقت آنست که استعمال آن بر طبق وضع واضع باشد یهنی استعمال کلمه در همان مفهومی که واضع لغت آن را به کار برده بی هیچگونه تصرفی در مورد استعمال آن" (صور خیال در شعر فارسی...ص 97)
#مجاز: در برابر حقیقت است با علاقه و ارتباط معنی (غیر واقعی) چنانکه در کلمه سنگدل معنی مجازی از سنگ خواسته شده است. یعنی دلی سخت مثل سنگ.
جوش و خروش دارند: اشاره به جوشیدن می در درون خم است.
معنی بیت: خم ها همه از مستی در جوش و خروشند و شرابی که در آنهاست حقیقی است نه مجازی.
3_ __

4_ اشاره بیت به راز داری صوفیان است."دکتر زرین کوب به نقل از حدیقه الشیعه می نویسد:" این گروه اظهار زهد می کردند و اعتقاد باطل خود را پنهان می داشتند و در زیرزمین ها با یکدیگر از عقاید باطله خود سخن می گفتند تا زمان شبلی رسید و بعضی از رازهای ایشان که افشای آن را بی صرفه نمی دانستند بر سر منبر بیان کرد و پیش از او بعضی از روسای این فرقه به کنایه و رمز، بعضی از اسرار خود را که همه کفر محض بود در مجالس ادا می کردند و خود را در آن حالت مست و مدهوش می ساختند." (دنباله جستجو در تصوف ایران...ص 32 و 33)

5_ بیان چین و شکن زلف حلقه حلقه معشوق را کوتاه نمی توان کرد، زیرا این قصه طولانی است
هم چنانکه زلف جانان دراز است شرح چین و شکن آن هم به درازا می کشد. به تعبیر عرفانی سخن از اسرار آفرینش طولانی خواهد بود

6_ دنباله بیت بالاست که گفت شرح معاشقه با زلف و جمال معشوق را نمی توان مختصر کرد، و در این بیت به عنوان توضیح مختصر اندکی از داستان لیلی و مجنون و عطق .حمود به ایاز را مثال میزند.
کف پای ایاز: اشاره به سائیدن چهره سلطان به کف پای ایاز دارد.

7_ دیده چو باز بر دوختن :اشاره به اینکه برای شکاری کردن باز چشم او را می بستند و گوشت پرنده ای را که می خواستند باز را برای شکار آن تربیت کنند اندک اندک به او می دادند.
معنی بیت: از لحظه ای که چشم من به رخ زیبای تو افتاد همه عالم در نظرم حقیر آمد ومثل اون بازی که چشمش را می بندند ،چشم منم بسته شده و تنها تو را میخواهد.

8_ قبله:جهت نماز . و ابرو: بخاطر شکل منحنی که دارد به محراب نماز که دارای طاقی ظریف و منحنی است تشبیه شده است
قبله ابرو : اشاره به ابرویی که شبیه محراب به سوی آن نماز می کنند و نیاز خود را میخواهند
معنی بیت: کسی که به کوی تو که مثل خانه کعبه مقدس است بیاید، چون به قبله ابروی تو توجه دارد به نماز و عبادت مشغول است.

9_ای اهل مجلس اندوه دل حافظ بیچاره را از شمع که در حال سوختن است بپرسید ، چون دل من همانند آن شمع در حال سوختن است



برچسب‌ها: حافظ , غزل , شرح , دیوان ,
نویسنده : ف. مرادبیک
تاریخ : شنبه 14 مرداد 1396
نظرات

 

بسياری از انسان‌ها به محض روبه‌رو شدن با یک غم نخستين كاری كه به نظرشان می‌رسد، فرار كردن از غم و پناه بردن به چيزی ت كه غم را از ياد آنها می‌بَرَد. اين قبيل افراد دست به هر کاری می‌زنند، تا بتوانند خود را از دست غم‌ رهايی بخشند. گریزِ انسان از اندوه را می‌توان در قالب دو پدیده توضیح داد:

 

نویسنده : ف. مرادبیک
تاریخ : سه شنبه 28 دی 1395
نظرات

شرح غزل یار مرا،غارمرا

بیت هشتم: ساختار فعل شرطی: در قدیم، به ویژه در گونۀ خراسانیِ زبان فارسی، به آخرِ فعل شرط و جواب آن حرف «ی» می‌افزودند. مولانا در بیت مورد بحث، از این ساختار استفاده کرده است. این بیت را می‌توانیم چنین بازنویسی کنیم: اگر این تن کم می‌تنید و کم راهِ دلم را می‌زد، راه [پیدا] می‌شد و من را این همه گفتار نمی‌بود.

ــ تن: مولانا در آثار خود، بارها کلمۀ «تن» را به معنی «نفس» به کار برده است و منظور او از این کلمه، صرفاً این «بدنِ فیزیکی» نیست، بلکه مقصود او آن بخش از وجودِ انسان است که او را به سوی کارهای ناشایسته و ناپسند فرامی‌خواند و در زبان دین به آن «نفس اماره» می‌گویند.

ــ کم: یکی از معانی این واژه در زبان فارسی «هیچ و اصلاً» است و «نفیِ کامل» را می‌رساند. برای مثال در این مصراع حافظ «کم‌آزاری» به معنی «بی‌آزاری» است: «که رستگاری جاوید در کم آزاری است». کاملاً روشن است که حافظ نمی‌خواهد بگوید: «برای رستگاریِ ابدی دیگران را کمی آزار بدهید»، بلکه منظور او آن است که «برای رستگاریِ جاوید اصلاً در پیِ آزارِ دیگران نباشید». در این بیتِ مولانا نیز همین‌گونه است و «کم» معنی «هیچ» می‌دهد و جمله را منفی می‌کند؛ بنابراین بخش نخستِ بیت به این معنی است: «اگر این تن نمی‌تنید ...».

ــ تنیدن: این فعل که در اصل به معنی «بافتن» است، به طور گسترده‌ای در آثار مولانا به کار رفته است و حقیقتاً گاهی از اوقات تشخیص معنای آن بسیار دشوار است و جای یک تحقیقِ خوب در این زمینه خالی است. دکتر توفیق سبحانی آن را «تابیدن، پیچیدن، گرفتار کردن، به پر و پای کسی پیچیدن» معنی کرده‌اند. استاد شفیعی کدکنی به معنای این کلمه اشاره‌ای نکرده‌اند ولی بخش اول بیت را چنین معنی کرده‌اند: «اگر تمایلات جسمی و گرایش‌های تن نباشد ...». ظاهراً ایشان «تنیدن» را به معنی «توجه کردن و تمایل داشتن» گرفته‌اند. من با احتیاط تمام «تنیدن» را، در این بیت، به معنی «مایۀ دردِ سر و گرفتاری شدن» گرفته‌ام.

ــ سخن و خاموشی: مولانا در این بیت «پُرگویی و پُرحرفی» را عملی نفسانی دانسته است. به نظر او اگر کسی از دست نفس رهایی یابد، خاموش می‌شود و از پُرگویی رهایی می‌یابد.

ــ معنای بیت هشتم: اگر این تن (نفسِ) من این‌گونه برای من دردِ سر و گرفتاری درست نمی‌کرد و مرا از راه به در نمی‌بُرد، راهِ درست پدیدار می‌شد و من این‌همه حرف نمی‌زدم و خاموش می‌شدم.



دکتر ایرج شهبازی

نویسنده : ف. مرادبیک
تاریخ : سه شنبه 28 دی 1395
نظرات

 

حیرت 2

 ‏مولانا برای تبیینِ این حالت از یک تمثیل بسیار زیبا و گویای دیگر نیز بهره گرفته است و آن تمثیلِ «شتر و مرغِ خانگی» است؛ 

مرغِ خانگی آرزو دارد که شتری را در خانۀ خود مهمان کند. شتر می‌پذیرد و به خانۀ او می‌آید، امّا به محضِ اینکه شتر گام در خانۀ مرغ می‌گذارد، خانۀ او ویران می‌شود. این حکایتِ سالک و خداست: سالک آرزو دارد و مجاهدت می‌کند که خدا را در دل خود مهمان کند، امّا حضورِ آن مهمانِ محتشم، همۀ وجودِ او را ویران می‌کند و از او چیزی باقی نمی‌گذارد (مثنوی، د 3/ 4674-4668). از همین‌جا باید دانست که آنها که داعیۀ عرفان و تصوّف دارند و همه چیز برای آنها روشن است و آرام و متین و باوقار زندگی می‌کنند، کمترین بهره‌ای از عرفان ندارند. مشایخی که خود را از همۀ رازهای هستی آگاه می‌دانند و در کمالِ آرامش، خود را بار یافته به محضرِ خدا می‌دانند، لاف‌زنانی بیش نیستند. نشانۀ عرفانِ حقیقی، حیرت‌آفرینیِ آن است. عارفانِ راستین، بیش از هرکسی در کمالِ ذاتِ خدا حیران‌اند و در برابرِ او احساس سرگشتگی و حیرانی می‌کنند. عرفانِ حقیقی در نهایتِ خود به حیرتِ کامل منتهی می‌شود و هرچیزی غیر از این فریب و ادّعایی بیش نیست. مردِ حیران تجربه‌هایی بسیار شگفت‌انگیز را از سر می‌گذراند، ولی آن تجربه‌ها نه برای خودش قابل فهم و قابل باور است و نه برای دیگران. ذاتِ این تجربه‌ها آنچنان هول‌انگیز و کوبنده است که پایه‌های خِرَدِ او را به کلّی در هم می‌کوبند و او پس از آن تجربه‌ها، به کلّی سرگشته و پریشان می‌شود. به تعبیرِ پیرِ فرزانۀ نیشابور در منطق ‌الطّیر (ص 407) سالک در این وادی با دردها و حسرت‌های فراوانی روبه‌روست و همۀ چیزهایی را که به دست آورده‌ است، گم می‌کند و حتّی همین «گم شدن» را نیز گم می‌کند. اگر از شخص حیران بپرسند: «تو مستی یا هوشیار؟ تو هستی یا نیستی؟ تو فانی هستی یا باقی یا چیزی فراتر از این دو؟ تو تویی یا نه»؟ او پاسخ می‌دهد: «من هیچ‌چیز نمی‌دانم و حتّی این «نمی‌دانم» را هم نمی‌دانم. من عاشقم، امّا نمی‌دانم عاشقِ کیستم. من نه مسلمانم و نه کافر؛ پس من چه کسی هستم؟ من بااین‌که عاشقم، از عشقم آگاهی ندارم. وجود من از عشق هم پُر است و هم تهی»؛ جمله‌ای که تکیه کلامِ سالکِ حیران است و ناخودآگاه بر زبانِ او جاری می‌شود، «نمی‌دانم» و «من چه دانم» است. مولوی در غزل زیر، در اشاره به همین حیرت عارف است که می‌گوید:
مرا گویی: «که رایی»؟ من چه دانم
چنین مجنون چرایی؟ من چه دانم 
مرا گویی: «بدین زاری که هستی
به عشقم چون برآیی»؟ من چه دانم 
منم در موج دریاهای عشقت
مرا گویی: «کجایی»؟ من چه دانم 
مرا گویی: «به قربانگاهِ جان‌ها
نمی‌ترسی که آیی»؟ من چه دانم 
مرا گویی: «اگر کُشتۀ خدایی
چه داری از خدایی»؟ من چه دانم 
مرا گویی: «چه می‌جویی دگر تو
ورای روشنایی»؟ من چه دانم 
مرا گویی: «تو را با این قفص چیست
اگر مرغ هوایی»؟ من چه دانم 
مرا راهِ صوابی بود، گم شد
از آن تُرک خطایی، من چه دانم 
بلا را از خوشی نشناسم؛ ایرا
به غایت خوش بلایی، من چه دانم 
شبی بربود ناگه شمس تبریز 
ز من یکتا دو تایی، من چه دانم ‏


(کلّیّات شمس، غزل شمارۀ 1517)

#ایرج_شهبازی

برچسب‌ها: حیرت , غزل , مولانا , شهبازی ,
نویسنده : ف. مرادبیک
تاریخ : سه شنبه 28 دی 1395
نظرات


حیرت


حیرت که در لغت به معنی «سرگشتگی و سرگردانی» است، دو گونه است: حیرتِ ناشی از نادانی و حیرتِ ناشی از داناییِ عمیق و شدید؛ به عبارت دیگر گاه کسی، در زمینه‌ای خاص، دچار حیرت و سرگشتگی است به سبب اینکه هیچ چیز دربارۀ آن نمی‌داند و در آن زمینۀ خاص، همه چیز برای او مبهم و تاریک است. چنین حیرتی نیکو و ارزشمند نیست و آدمی باید تلاش کند که با دست یافتن به دانایی و آگاهی، از حیرت خود بکاهد و با چراغِ دانش از تاریکیِ سرگشتگی بیرون بیاید، ولی نوعی دیگر از حیرت وجود دارد که بر اثر فهم عمیقِ چیزی/ کسی به شخص دست می‌دهد. البتّه شرط لازمِ این نوع حیرت آن است که آن چیز/ کس آن‌قدر عظیم و شکوهمند و والا باشد که شناختِ او به راززدایی از همۀ ابعادِ وجودی‌اش منتهی نشود. در توضیح این نکته باید گفت که بسیاری از اشیا و اشخاص هستند که چندان رازآلود و عمیق نیستند و با کسبِ مقداری کم، یا زیاد از دانش، می‌توان تا حدّ زیادی پرده از نهانی‌های آنها برداشت. روشن است که شناحتِ چنین چیزها/ کسانی سبب حیرت نمی‌شود، امّا چیزها/ اشخاصی نیز هستند که هرچه بیشتر آنها را بشناسیم، در عظمت و شکوه و نورانیتِ آنها حیران‌تر می‌شویم و خود را در برابرِ آنها بیشتر سرگشته و سرگردان می‌یابیم. در اینجا معرفت سببِ حیرت‌افزایی می‌شود و هرچه دانایی بیشتر باشد، حیرت نیز بیشتر می‌شود. کاملاً روشن است که خدا چنین موجودی است و شناختِ او بیش از آنکه سببِ وضوح و شفافیت شود، باعثِ ابهام و حیرت می‌شود. حال اگر این شناخت، با تقرُّب هم همراه باشد، بیشتر بر حیرتِ سالک می‌افزاید. وضعیتِ روحیِ سالکِ آگاهِ تقرُّب‌یافته، تا حدی مانندِ وضعیتِ روحی کسی است که به کانونِ خورشید نزدیک می‌شود. تا وقتی‌که شخص از خورشید فاصله دارد، بهتر و روشن‌تر آن را می‌بیند و چه بسا دچار این توهّم می‌شود که خورشید را به طور کامل شناخته است، امّا اگر او آرام‌آرام به طرفِ خورشید حرکت کند، هرچه به آن نزدیک‌تر شود، بیشتر در برابرِ نورِ خیره‌کنندۀ آن سرگردان می‌شود و در عظمتِ آن مات و مبهوت می‌ماند و حتّی ممکن است که نیروی بیناییِ خود را از دست بدهد و در مرکزِ نور، به طور کامل در تاریکی غرق شود! خدا نیز با توجه به ذات و صفاتِ رازآلود و شگفتی‌آورش، چنین وضعیتی را بر عارف تحمیل می‌کند؛ ازاین‌رو می‌توان با اطمینان گفت که میزانِ عرفانِ اشخاص را با معیارِ «حیرت» باید سنجید؛ به عبارت دیگر، هرکه عارف‌تر است، حیران‌تر است و عرفان و دینِ حقیقی، بیش از آنکه حیرت‌زدایی کند، حیرت‌زایی می‌کند. به تعبیر مولانا «جزکه حیرانی نباشد کارِ دین». شاید ازاین‌رو بود که پیامبر بزرگوار اسلام همواره از خدا می‌خواست که بر سرگشتگیِ او بیافزاید. خدا آنچنان مهیب و عظیم و محتشم است که معرفتِ او و حضورِ او در حیطۀ آگاهیِ سالک، به طور کامل همۀ مبانیِ عقلانیِ او را در هم می‌کوبد، همۀ عناصرِ وجودِ او را دگرگون می‌سازد و و او را بی دل و بی عقل و بی زبان رها می‌سازد؛ ازاین‌رو نزدیک شدن به خدا سرچشمۀ حیرت است. مولانا در داستانِ «وکیلِ صدرِ جهانِ بخارا»، در مثنوی معنوی، به این نکتۀ بسیار مهم اشاره کرده است که وصال، حیرت‌آفرین است و قرار گرفتن در محضرِ معشوق، به طور کامل، عارف و عقل و دلِ او را از بین می‌برد و همۀ وجودِ او را مضمحل می‌کند و در هم می‌کوبد: ‏
گفت: عاشق دوست مى‏جويد به تَفت
چون‌كه معشوق آمد، آن عاشق برفت
عاشقِ حقىّ و حق آن است كاو
چون بيايد، نَبْوَد از تو تاى مو
صد چو تو فانى است پيشِ آن نظر
عاشقى بر نفىِ خود، خواجه! مگر؟
سايه‏اىّ و عاشقى بر آفتاب
شمس آيد، سايه لا گردد شتاب‏
(مثنوي، د 3/ 4623-4620)
مولانا برای آنکه وضعیتِ روحی عاشق در برابر معشوق را تبیین کند، داستان «پشه و باد و سلیمان» را برای ما بازمی‌گوید: پشه از دست باد، شکایت به سلیمان بُرد و سلیمان داوریِ خود را مشروط به حضورِ باد کرد. نتیجۀ داستان کاملاً روشن است: آمدنِ باد همان و رفتنِ پشه همان. عارف مانند پشه‌ای بسیار خُرد است که در برابرِ طوفانِ بسیار مهیبِ حضورِ خدا، به هیچ روی یارای ماندن ندارد؛ حضورِ خدا عقل، دل و جانِ عارف را در هم می‌کوبد و چیزی از او باقی نمی‌گذارد:
باد چون بشْنيد، آمد تيز تيز
پشّه بگْرفت آن زمان راهِ گريز
پس سليمان گفت: «اى پشّه! كجا؟
باش، تا بر هر دو رانم من قضا».
گفت: «اى شه! مرگِ من از بودِ اوست
خود سياه اين روزِ من از دودِ اوست
او چو آمد، من كجا يابم قرار؟
كاو برآرَد از نهادِ من دمار».
همچنين جوياىِ درگاهِ خدا
چون خدا آمد، شود جوينده لا
گرچه آن وُصْلَت بقا اندر بقاست
ليك ز اوّل آن بقا اندر فناست
سايه‏هايى كه بُوَد جوياىِ نور
نيست گردد، چون كند نورش ظهور
عقل كى مانَد، چو باشد سَرْدِه او
«كُلُّ شَيْ‏ءٍ هالِكْ إِلَّا وَجْهُهُ»‏
هالك آيد پيشِ وَجْهَش هست ‌و نيست
هستى اندر نيستى خود طُرْفه‏اى است!‏
اندر اين محضر خِرَدها شد ز دست

 

ادامه دارد .....

 

برچسب‌ها: حیرت , غزل , مولانا , شهبازی ,
نویسنده : ف. مرادبیک
تاریخ : سه شنبه 14 آبان 1395
نظرات


به نام خدا 

غزل_1280_دیوان_شمس

 این غزل را مولوی در وصف شمس ودر اوج دلتنگی نوشته است و
همانطور که در جریان هستید شمس به دلیل آزار واذیت حسودان از قونیه
خارج میشود ومولوی دلتنگ این خروج خطاب به مریدان وحاسدان میگوید :

جان منست او هی مزنیدش                                 آن منست او هی مبریدش
روح وروان من شمس است او را آزار ندهید ، آن من یعنی مال من ،
او پادشاه وجود من است ،اورا از من مرتب جدا نکنید (هی مبریدش ).

آب منست او نان منست او                                مثل ندارد باغ امیدش
شمس مایه حیات وزندگی من است برای تکامل وجودم نیاز مند او
هستم ،عالمی را که به من مینمایند از بهشت هم زیباتر وسرسبزتر است .

 باغ وجنانش آب روانش                                    سرخی سیبش سبزی بیدش
مقایسه بین بهشتی که خود مولانا تا قبل از آشنایی باشمس تصور کرده بود
وعالم معنا یا بهشت موعودی که شمس ذکر کرده را بیان میکند ومیگوید
اصلا قابل قیاس نیستند .

 متصلست ومعتدل است او                               شمع دلست او پیش کشیدش
متصل ،پیوسته ،ملحق ،در اصطلاح عرفا به کسی که به وصل خدا
رسیده است متصل یا واصل میگویند .
شمس عارفی واصل وراه ارتباط من باخداست .(معتدل، ایجاد کننده اعتدال )
او باعش روشنی ضمیر انسان میشود اورا به نزد خود فراخوانید .

 هر که زغوغا وزسر سودا                                  سرکشد این جا سر ببریدش
اگر از روی قیل وقال و توهم در این دایره مستی هوی نفس کسی سریر آورد
وخودنمایی کرد. یا ایجاد آشوب کرد مانع او شوید (سرببریدش، همانجا آتش
هوس وقال را خاموش کنید ).

هر که زصهبا آرد صفرا                                        کاسه سکبا پیش نهیدش
صهبا ، همان باد صباست که به ضرورت وزنی به این صورت آمده است.
درست مثل شخصی که مبتلا به صفرا باشد وصبح ناشتا حالش بد میشود و
برایش کاسه سکنگبین (سکبا) میدهیم،چون سکنجبین صفرا بر است وبرای
درمان کبد شیرینی بدون چربی مفید است او را هم درمان کنید . مانع رفتار
ناشایست حاسدان شوید .

عام بیاید خاص کنیدش                                      خام بیاید هم بپزیدش
هر انسان با خیالات وتوهمات ذهن اسیر قال (عام )در این دایره قرار بگیرد باید از
اندیشه رهاشده ودر جرگه خاصان وسالکان قرار بگیرد ودر طی طریق سلوک خامی
خود را از دست بدهد وپخته شده به تکامل روح برسد .

 نک شه هادی زآن سوی وادی                            جانب شادی داد نویدش
الان از عالم معنا راهبر وراهنمایی مثل شمس برای ما آمده و به ما بشارت وصل
الهی را میدهد .

 داد زکاتی آب حیاتی                                         شاخ نباتی تا به مزیدش
شمس شمه ای ( زکاتی )از آنچه که مایه شیرینی (نوشین شدن روح )
وحیات جاوید است به ما میدهد تا خودمان با کمک راهنمایی او به مقصد
برسیم ، اوچراغ هدایت ما شده است

 باده چو خورد او خامش کرد او                               زحمت برد او تا طلبیدش
هر کس از باده الست یا می مستی که شمس داده بخورد برعکس می
انگور که شخص را به هیجان میاورد ساکت میشود وبه درون سفر میکند
وبرای زلال شدن درون رنجها میبرد تا در درگاه الهی پذیرفته شود .

 

نویسنده : ف. مرادبیک
تاریخ : جمعه 4 آبان 1395
نظرات


غزل شماره 1727 دیوان شمس
به غم فرو نروم ، باز سوی یار روم                                   در آن بهشت وگلستان و سبزه زار روم


وقتی ذهن ووسوسه های آن باعث زیاده خواهی ما میشه وبه آنچه که میخواهیم برسیم بدستمان نمی آید دچار گرفتگی وغصه در ما میشه وآرامشمان از بین میره
مولانا از منیت ها ووسوایس ذهنی جداشده وبه شادی در روح خود رسیده ومیگه دیگه حاضر نیستم به گذشته برگردم و میخوام غرق در شور ومستی الان باشم وبه سمت معشوقم میرم به آن عالمی که خداوند در آن است وآن همان جایگاه بهشت وسبزهزار وگلستان است .


زبرگ ریزان خزان فراق سیر شدم                                   به گلشن ابد وسرو پایدار روم

من از پاییز ذهن که در آن از دوری معشوق عذاب میکشیدم واسیر توهمات ذهنم بودم وترس از دست دادن ها در وجودم بود خسته شدم ومیخوام به سوی بهار وباغ وسبزه زار ابدی که بهشت جاودان است حرکت کنم .

من از شمار بشر نیستم ، وداع ، وداع                               به نقل ومجلس وسغراق بی شمار روم

سغراق ، کوزه سفالی ، خم شراباز ابتدا هم جنس این دنیا نبودم والان که به جدایی کامل از این دنیا رسیدم از این جهان خداحافظی کردم وبه عالم معنا متصل شدم جایی که در آن گرمی وآرامش بی شمار وجود داره واز کوزه یا سرچشمه می الست مینوشم 

نمی شکیبد ماهی زآب من چه کنم ؟                               چو آب سجده کنان سوی جویبار روم
همانطور که ماهی نمیتواند بدون آب بمواند من هم نمیتونم از این دریای وحدت دور بشم ، عرفا خودشان را ماهی وخداوند را دریای وحدت ومعرفت میداننذومعتقدند مثل ماهی زندگیشان و بسته به این دریای وحدت است .من مثل آبی که در هرجا باشه بالاخره راه خودش رو پیدا میکنه ودر رود جریان پیدا میکنه من هم تسلیم معرفت الهی هستم ودر جویبار اصالت حرکت میکنم 

به عاقبت غم عشم کشان کشان ببرد                               همان به که اکنون به اختیار روم
سرانجام غم دوری خداوند من رابه اجبار به آن جهان میبره پس چه بهتر که خودم الان رفتن را به اختیار انتخاب کنم ، مولانا به دو نوع مرگ اعتقاد دارد مرگ اجباری که برای تمام موجودات وجود دارد ومرگ اختیاری که انسان با از دست دادن منیت ها به آن دست پیدا میکند. 
زین دو هزاران من وما ، اشاره به من های زیاد در وجود انسان دارهمن از دید مادر ، من از دید پدر ، من از دید جامعه ، من خودخواه ، من حسود و...... از دید مولانا هر یک از این من ها را در وجودمان از بین ببریم آن انسان مرده وانسان جدیدی بدنیا آمده این نوع از بین رفتن ها رو من اختیاری میداند. 

زداد عشق بود کار وبار سلطانان                                         به عشقدر نروم در کدام کار روم ؟!
کار وزندگی اصلی را اولیا وسلاطین عشق الهی می دانند که با عقل وخردشان به آن پی بردند ، پس انسان اگر در درک عشق وحقیقت کوتاهی کند دیگر چه کاری میتواند انجام بدهد اگر انسان به سمت فطرت الهی حرکت نکندزندگی پوچی خواهد داشت .

شنیده ام که امیر بتان به صید شده است                              اگر چه لاغریم سوی مرغزار روم
شنیدم که حقیقت همیشه انسان را شکار میکند وخیلی بزرگتر از من اولیا وپیامبران صید آن معشوق شده وجهان را ترک کردند درسته که در آن حد اولیا نیستم ودر برابر آنها مثل پرنده ای ضعیفم ولی باز به قصد شکار شدن در سکوت ذهن فرو میرم
وبسوی عالم معنا به پرواز در میام
چو شیر عشق فرستد سگان خود به شکار                            به عشق دل به دهان سگ شکار روم
وقتی شیر حقیقت (خداوند) سگان (راهنما یی وآگاهی وخودشناسی ) یا نماینده های خداوند برای شکار کردن انسان میفرستد من آن راهنمایی ها را هر چند راه ترسناک ودردآور باشذ وسختی زیادی داشته باشذبا کمال میل به سمت آنها برای شکار میرم
اشاره به انسان های داره که آیات خداوند را میبیند ولی رویش را برروی آنها بر میگرداند چون میخواد بدنبال هوی نفس خودش برود ومیگوید من این کار رو نمی کنم
چو بر براق سعادت کنون سوار شدم                                   به سوی سنجق سلطان کامیار روم
براق ، اسب حضرت محمد ص برای رفتن به معراج
حالا که این سعادت به من دست داده تا به سوی کمال حرکت کنم من هم بسمت جایی که نشانه های خداوند در آن است میروم ودست از منیت ها میکشم
جهان عشق به زیر لوای سلطانی است                            چو از رعیت عشقم بدان دیار روم
حالاکه تمام هستی تحت اختیار خداونداست ، من با اینکه ذره ای از وجود او هستم وبنده اویم با کمال میل به سمت عالم معنا میرم
منم که در نظرم خوار گشت جان وجهان                              بدان جهان وبدان جان بی غبار روم
تمام هستی در برابر دیدگان من بی ارزش وکوچک شده ومن بدون هیچ وابستگی کاملا سبکبال به دنیا نگاه میکنم واز این عالم به سوی عالم معنا میرم
غبار تن نبود ، ماهدجان بود آنجا                                        سزد سزد که بر آن چرخ برق وار روم
در آنجا از خستگی ووجود زنگار (گرد وغبار ) بر روحم هیچ اثری نیست پس سزاوارست که با سرعت هرچه بیشتر به سمت عالم معرفت حرکت  کنم .
هرچه در آن عالم است عشق ومعرفت الهی است

اگر کلیم حلیمم بدان درخت شوم                                       وگر خلیل جلیلم در آن شرار روم
من اگر حضرت موسی باشم که به سمت درخت رفت وندای الهی رو شنید یا حضرت ابراهیم باشم که در میان شعله های آتندای الهی بهش میرسه 

خموش ! کی هلدم تشنگی این یاران ؟!                             مگر که از بر یاران، به یار غار روم  

ساکت شو !کجا میتوانم از دست وسوسه فکر ونفس نجات پیدا کنم ای دوستان ؟! مگر اینکه در کنار انسانهای عارف وبزرگ باشم 

اشاره به اینکه در هر مرتبه ای از ارادت به خالق باشی باز هم وسوسه نفس تو رو گمراه کرده پس گرده همنشین خودت رو از یاران حقیقی انتخاب کن


جوار مفخر آفاق ، شمس تبریزی                                   بهشت عدن بود ، هم در آن جوار روم
بودن در کنار شمس تبریزی ومصاحبت با او که باعث افتخار جهان هستی است رو من برای مصاحبت انتخاب کردم که راهنمای من به درک معرفت وروشنایی عالم معنا باشد .

برچسب‌ها: غزل , مولوی تفسیر , 1227 ,
نویسنده : ف. مرادبیک
تاریخ : جمعه 8 تير 1395
نظرات


بنام خدا

غزل 462 دیوان شمس تبریزی

این غزل دارای ابهاماتی برای خواننده است ، ابتدا به نظر میرسد مولانا درباره خودش صحبت میکند وبعد متوجه میشویم اینگونه صحبت کردن از مولانا در وصف خودش قابل قبول نیست ،شک میکنیم درباره خداوند یا شمس است یعنی در مقام معشوق گفته شده و اگر درخصوص خداوندست یک نوع انالحق گفتن است .
.
یوسف کنعانی ام روی چو ماهم گواست //هیچ کس ازآفتاب خط وگواهان نخواست
سرو بلندم تو را راست نشانی دهم // راست تر از سرو قد نیست نشانی راست

این عاشق از ماهیت عشق خودش صحبت میکنه ومیگه زیبایی که در چهره منه زیبایی درونی وعشق خدایی است، مثل زیبایی یوسف وقامت سرو تجلی خداوند در من است و درست مثل خورشید که وقتی میتابه از نور وگرما حسش میکنیم وآنچه حس میکنیم دلیل بروجود خورشید است . آیا برای خورشید که گرم ودرخشان بدنبال مدرک هستیم ؟

هست گواه قمر چستی خوبی وفر //شعشه اختران خط و گواه سماست
ای گل وگلزارها کیست گواه شما ؟//بوی که در مغزهاست ، رنگ که در چشم هاست

دلیل اینکه ماه نورانی وباشکوه است وستارگان نورانی هستند همینه که به آنها نگاه میکنیم ونور رادرک میکنیم. مثل وقتی در باغ یا گلستان باشیم بوی گل که در مغز درک میکنیم ورنگ آن که میبینیم برای حضور گل کافیه دیگر نیازی به شاهد ندارد ما گل رو میبینیم وبوی گل رو هم حس میکنیم پس گل وجود دارد.

عقل اگر قاضیست کو خط ومنشور او ؟//دیدن پایان کار صبر و وقار ووفاست
اگر قبول داریم با عقل میتونیم قضاوت کنیم ؟ بخاطر وقار وصبوری ووفاداری است که در سایه عقل از ما تا نتیجه کار
دیده میشود وبا این مشخصات عقل به مقام قضاوت نایل شده است .

عشق اگر محرم است چیست نشان حرم ؟//آنک بجز روی دوست در نظر او فناست
اگر عشق الهی را نشان محرم بودن به عالم معنا میداند علتش چیه ؟ جز اینکه هرچه به غیر از دیدار دوست یا معشوق پیش او هیچ است دیده نمیشود . ارزش ندارد ؟

عالم دون روسپی است ، چیست نشانی آن ؟//آنک حریفیش پیش وآن دگرش در قفاست
دنیا مثل انسانی هرزه است چون هرلحظه به یک نفر روی خوش نشون میده واین خشنودی ومهرش از روی وفاداری نیست بلکه از هرزه بودن دنیاست یعنی دنیا بیوفاست ونمیشه بهش دل بست وهرلحظه بکام عده ای میگرده .

چیست نشانی آنک هست جهانی دگر ؟// نو شدن حالها ، رفتن این کهنه هاست
روز نو و شام نو ، باغ نو و دام نو //هر نفسی اندیشه نو ، نو خوشی ونو غناست

چه چیزی به ما ثابت میکنه غیر از این دنیا ، دنیایی دیگری وجود دارد؟ این دگرگونی وچرخش وحرکت به سمت نوشدن در تمام هستی در حال ما ، در روز ، در شب ، در سال ، در فصل ، درفکر و...وجود دارد.در دنیا هیچ چیز ثابت نیست همه درحال حرکت به سمت تغیر به شکل دیگر یا نو شدن هستند واین لحظه نسبت به لحظه بعد کهنه میشود .

نو زکجا میرسد ؟ کهنه کجا میرود ؟// گرنه ورای نظر عالم بی منتهاست
عالم چون آب جوست ، بسته نماید ولیک //می رود و می رسد نو ، نو این از کجاست ؟
این نو از کجا میاد وآن کهنه به کجا میرود ؟ مگر نه اینکه ماورای این دنیا دنیایی دیگر وجود دارد ، عالم مثل جوی آب میمونه که آب در آن حرکت میکند وما که نگاه میکنیم آب رو در جوی میبینیم ولی نباید غافل شیم آبی که این لحظه جلوی چشم ماست همان آب لحظه قبل نیست در هر لحظه آب در نظر شما نو میشه وآب لحظه قبل از جلوی چشمانتان رد میشه خوب این نو از کجا میاد؟ این نو کهنه کسی است که لحظه ای قبلتر از شما داره به آب نگاه میکنه ونو برای کسی که بعد از شما نگاه میکنه وهمینطور درتمام هستی این حرکت نو شدن وجود داره تا ما به سرچشمه برسیم .

خامش ودیگر مگو ، آنک سخن بایدش //اصل سخن گو بجو ، اصل سخن شاه ماست
شاه شهی بخش جان ، مفخر تبریزیان// آنک در اسرار عشق همنفس مصطفانست
ابیات را تا اینجا بخداوند نسبت داده که هر چه بخواهد همان میشود واگر دقت کنیم هرکار او دلیل وجودخداوند است ، چون وجود هر کاری تجلی خداوند بر روی زمین است .
اما اینجا گفته شده خاموش باش واز اسرار الهی نگو واین اسرار فقط باید به طالب آن گفته شود گوینده این ابیات میتونه شمس باشد که در غزل گفته شده اصل سخن شمس است که کلامش در ادامه کلام رسول خداست واشاره به یکی شدن عاشق ومعشوق در اینجا دارد من عاشق ومن معشوق ، من روحانی شمس وخداوند که یکی شده است ومن مولوی که با من شمس یکی شده همان منی که در خواب به عنوان روح القدس ما را فرامیخواند وما الهام او را میشنویم زمانی که نفس ناطقه به نفس مطمینه یا گوینده حقیقی یا بعد روحانی انسان تبدیل شده است ودر آن زمان پرتوی از خورشید حق می باشد واو دستور صادر میکند که در برابر گرفتاران نفس اماره ونفس ناطقه خاموش باش .وبه طالبین سخن حال میگوید به سخن حق یا شمس بپیوندید که پیام او پیام محمدص است وبه مرتبه نفس مطمئنه ارتقا پیدا کنید وسکوت اختیار کنیدکه غذای  این نفس سکوت است


ف-مرادبک

برچسب‌ها: غزل , تفسیر ,

صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 18 صفحه بعد

با توجه به افزایش روز افزون منابع مجازی در مورد عرفان به ویژه درباره شاعر بزرگ ایرانی مولانا جلال الدین مشهور به مولوی و بیان مطالب غیر کارشناسی درشبکه های مجازی، برآن شدیم تا با استفاده از سخنان اساتید مطرح عرفان و مولوی شناسان با اطمینان از صحت مطالب و منابع چکیده ای از شرح حکایات مثنوی، فیه ومافیه، ابیات دیوان شمس و فایلهای سخنرانی در این خصوص و سایر عرفا را در اختیار علاقمندان قرار دهیم.
براي اطلاع از آپيدت شدن سایت در خبرنامه سایت عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود