مولوی و عرفان | مولوی , مولانا ,عرفان اسلامی, تفسیر , شعر

عرفان اسلامی
تفسیر روان ابیات مثنوی، غزلیات شمس، فیه ما فیه، سخنرانی اساتید عرفان

تبادل لینک هوشمند

برای تبادل لینک ابتدا ما را با عنوان مولوی و عرفان و آدرس molavipoet.com لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته. در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان پس از تایید در سایت ما قرار می‌گیرد.






Alternative content


کانال تلگرام صفحه اینستاگرام
تبلیغات
<-Text2->
نویسنده : ف. مرادبیک
تاریخ : پنج شنبه 7 شهريور 1398
نظرات

تفاوت میان عابد و زاهد و عارف

«عرفان» در لغت به معناى شناخت و شناسایى است و در اصطلاح روش و طریقه ویژه ‏اى است که براى شناسایى و دستیابى به حقایق هستى و پیوند ارتباط انسان با حقیقت، بر شهود، اشراق و وصول و اتحاد با حقیقت تکیه مى‏کند و نیل به این مرتبه را نه از طریق استدلال و برهان و فکر؛ بلکه از راه تهذیب نفس و قطع علاقه از دنیا و تعلق به امور دنیوى و توجّه تام به امور روحانى و معنوى و در رأس همه به مبدأ و حقیقت هستى، مى‏داند. به بیان دیگر، تکیه‏ گاه عرفان «علم حضورى» است؛ از این رو از دانش شهودى، مدد مى‏جوید و بر آن اعتماد و به آن استناد مى‏کند.

اگر گاهى پس از اثبات شهودى و احراز حضورىِ مطلب، از برهان عقلى یا دلیل نقلىِ معتبر سخن به میان مى‏آورد فقط براى تأیید و تقویت و ایجاد انس است و نه براى اثبات اصل مطلب. هدف غایى عرفان حقیقی، وصول به مرتبه «توانایى نفس به معرفت حق» است و این معرفت برآمده از «عمل» است، نه برگرفته از درس و بحث و مبتنى بر «مجاهده و ریاضت» است، نه نتیجه استدلال و چون و چرا کردن!
چنین عرفانى، مورد تأیید اسلام و آموزه ‏هاى قرآنى و روایى آن است؛ این طریقى است که ابراهیم خلیل آن را طى نمود: «وَ کَذلِکَ نُرِی إِبْراهِیمَ مَلَکُوتَ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ»( انعام/۷۵). درک ابراهیم جنبه مفهومى نداشت؛ بلکه شهودى بود و این شهود غیر از شهادتى است که آدمى در عالم ماده، نسبت به اجسام دارد. چنین معرفت و علمى، خواسته امامان معصوم ‏علیهم السلام نیز بود؛ چنان که در دعاهاى معروف و مشهور به این عبارت‏ ها بر مى‏خوریم: «وانر ابصار قلوبنا بضیاء نظرها الیک»؛«و ارزقنى النظر الى وجهک الکریم»؛ «لاتحرمنى النظر الى وجهک»( مناجات شعبانیه) و…

نویسنده : ف. مرادبیک
تاریخ : جمعه 10 خرداد 1398
نظرات

 

 


یک نفر پیش هیلل (عالم بزرگ یهودی) آمد و دم در گفت من یک لنگه‌پا ایستادم، کل تورات را همین الان به من بگو. او همین آیه را بیان کرد. گفت آنچه بر خود نمی‌پسندی بر دیگران روا مدار. این چکیده کل تورات است، بقیه تورات، تفسیر همین آیه است. حالا سر فرصت برو یاد بگیر.
موضوع بحث ما اخلاق یهودی یا اخلاق در یهودیت است. در ابتدا یک مقدمه کلی در مورد یهودیت گفته شود. لذا نیمی از جلسه اول را به یهودیت، به طور کلی اختصاص می‌دهیم و بعد خصوصیات و کلیات اخلاق یهودی را عرض می‌کنم و در جلسه آینده وارد جزئیات بیشتری می‌شویم و دوره‌های تحول اخلاق یهودی که از چهار دوره تشکیل می‌شوند را بررسی می‌کنیم.

 

نویسنده : ف. مرادبیک
تاریخ : چهار شنبه 11 ارديبهشت 1398
نظرات

 

در زمینۀ اخلاق می‌توان سه رتبۀ «مکاتب»، «نظام‌ها» و «نظریات» را که در طول تاریخ فرهنگ بشری پدید آمدند از یکدیگر متمایز کرد. یعنی در طول تاریخ فرهنگ بشری مکاتب فراوانی در اخلاق ظهور کرده‌اند، در دل هر مکتب نیز نظام‌های فراوانی پدید آمدند و در دل هر نظامی نیز نظریات فراوانی متحقق شدند. در بحث کنونی صرفاً به مکاتب می‌پردازم. به گمان من در طول تاریخ به حصر عقلی سه مکتب اخلاقی بیشتر ظهور پیدا نکرده است که عبارتند از: ۱- مکتب وظیفه‌نگر، ۲- مکتب نتیجه‌نگر یا پیامدنگر ۳- مکتب فضیلت‌نگر. یعنی محل توجه هر فیلسوف اخلاقی یا وظیفه است یا نتیجه یا فضیلت.

 

نویسنده : ف. مرادبیک
تاریخ : دو شنبه 6 اسفند 1397
نظرات

 

حافظ یک انسان‌شناس است، یک زندگی‌شناس است. و هیچ‌ کجا در قامت یک واعظ ظاهر نشده، بلکه حتی واعظان را به نحوی نقد و تخفیف کرده است: «برو به کار خود ای واعظ این چه فریاد است/ مرا فتاده دل از کف تو را چه افتاده است». در واقع حافظ به وعاظ می‌گفت شما بی‌دردید. تو را چه افتاده است؟ تو که درد نداری.

نویسنده : ف. مرادبیک
تاریخ : جمعه 17 خرداد 1396
نظرات


اقوال قائل به ناسازگاری اخلاق و دین


1️⃣قول اول

مقدمه اول: يك قولش اين قول است كه بگويند: تا ما در انديشة شخص خود و سود و زيان خود هستيم اصلاً هنوز وارد قلمرو اخلاق نشده‌ايم. كانت در رأس اين قائلان است. بعضي‌ها مثل كانت، معتقدند اگر تو در انديشة شخص خودت باشي و طبعاً در انديشة سود و زيان خودت باشي، يعني خودمدار باشي، اصلاً هنوز پا به قلمرو اخلاق نگذاشته‌اي، يعني تا آدم در اين قلمرو هست تاجرمسلك است، تاجر سرمايه‌اي را وارد ميدان مي‌كند تا با سودي به او برگردد؛ چه فرقي مي‌كند بين تاجري كه مي‌گويد در مغازه را باز مي‌كنم، زحمت مي‌كشم براي اينكه شب 100 تومانم شده باشد 120 تومان، با كسي كه مي‌گويد: راست مي‌گويم تا فلان نفع عايدم شود، دروغ نمي‌گويم تا فلان ضرر عائدم نشود؟همة اينها به نظر كانت در واقع در مرحلة مصلحت‌انديشي است، تو باز هم در فكر خودت هستي. وقتي بگويي گران‌فروشي نمي‌كنم چون وظيفة انسان اين است كه گران‌فروشي نكند، هيچ چيزي نمي‌خواهم عايدم شود ـ نه سود مادي نه سود معنوي، نه سود دنيوي و نه سود اخروي، نه سود درازمدت نه سود كوتاه‌مدت، نه سود داراي حيثيت فردي و نه سود داراي حيثيت جمعي.

 مقدمة ثاني سخن اينست كه دين جنان به انسان نظام عقيدتي‌اي ارائه مي‌كند كه آدم نمي‌تواند در آن نظام عقيدتي خودش را فراموش كند، براي اين‌كه دين دائماً پشت هر امر و نهي اخلاقي‌اي يك غايت مي‌خواباند: اين كار را بكنيد براي فلان، اين كار را بكنيد تا به بهشت رويد، اين كار را بكنيد تا به جهنم نرويد، اين كار را بكنيد تا خداوند از شما خشمگين نشود، اين كار را بكنيد تا خدا از شما خوشنود شود، اين كار را بكنيد تا به خدا نزديك شويد و قس علي هذا؛ آن وقت اگر آدم به اين نكات اشعار داشته باشد، دائماً اين وضع را دارد كه اين كار را مي‌كند براي آن غرض، اين كار را نمي‌كند براي آن غرض. اين معنايش اينست كه اگر من براي اخلاقي زيستن بايد خودم را فراموش كنم و دين نمي‌گذارد خودم را فراموش كنم، پس دين با اخلاق ناسازگاري دارد، يعني اصلاً بوتة اخلاق را از بيخ مي‌كند.

 

 

 

نویسنده : ف. مرادبیک
تاریخ : پنج شنبه 20 آبان 1395
نظرات


به نام خدا 

من چیست ؟


اصلاً‌ «من» يعني چه؟ هيچ دقت كرده ايد كه وقتي آدم «من» را به كار ميبرد خودش هم نمي داند «من» يعني چه؟ چند مثال بزنم: شما مي گوييد: صداي «من» را مي-شنويد؟ اما بعد مي گوييد «من» را مي بيني؟ يعني انگار صدا را «من» نمي دانيم و متعلق آن مي دانيم اما نمي گوييم شكل من را مي بيني، يعني انگار شكل و رنگ خود را همان «من» مي دانيم. بنابراين اين قرينه‌اي است براي اينكه ما نميدانيم «من» ما كجاست؟ اين در زبانهاي مختلف گوناگون است، مثلاً در انگليسي مي گوييم: I see you و مي گوييم I hear you يعني ديدن و شنيدن را هر دو متعلق به «من» مي دانيم اما در فارسي اينطور نيست، زيرا تصور از «من» در عرف زبان فارسي با عرف زبان انگليسي فرق مي كند. قرينه دوم اين است كه شما مي گوييد دستم درد مي كند و نمي گوييد «من» درد مي كند، انگار آنها را جزو «من» مي دانيم، اما مي گوييم «من» رنج مي كشم.


خب مثلا ما بدن خود را «من» نمي دانيم، زيرا اگر مثلاً اگر دست خود را از دست دهيم نمي گوييم عوض شديم. اما در مورد مغز مثلا انگار نمي توانيم اين را بگوييم: انگار يك بخشي از «من» به جسم بستگي دارد اما مرزش روشن نيست. حالا از جسم بيرون شويم و وارد روان شويم: اگر ما خيلي از عقايد خود را از دست دهيم نمي گوييم عوض شده ايم و كس ديگري هستيم، اما مثلاً اگر بگوييم من تا ديروز معتقد بودم اجتماع نقيضين محال است اما امروز مي گويم محال نيست، اگر اين عقيده را پيدا كرديد ديگر شما خودتان نيستيد، چون نمي شود شما هم خودتان باشيد هم نباشيد (اجتماع نقيضين)، هر موجودي خودش را خودش مي دانيد؛ يا اگر شما گفتيد من تا ديروز فكر مي كردم بعد از پدرم به دنيا آمده ام، اما امروز معتقدم قبل از پدرم به دنيا آمده ام، شما ديگر واقعاً خودتان نيستيد. انگار اين عقايد جزو خودي من هستند. در ناحية احساسات و عواطف هم خيلي وقتها من شادم و اندهگين مي شوم و هنوز هم من من هستم، اما اگر بعضي از احساسات و عواطف من از بين بروند ديگر من من نيستم، مثل خوددوستي يا مثل احساس يگانگي با خود، كه اگر از بين رود ديگر من من نيستم،‌ مرز اينها كجاست؟ در ساحت خواسته ها هم همين طور است، مثل وقتي كه من ديگر نفع خودم را نخواهم (حتي كسي هم كه خودكشي مي كند نفعش را در اين كار مي بيند)، هيچكس نمي تواند نفع خودش را نخواهد.


اين بحث كم اهميتي نيست و خيلي از فيلسوفان در اين متحير مانده اند، در اين سي سال اخير كم كتاب نوشته نشده است درباره اينكه بدانيم ضمير «من» به چه چيز برمي گردد. مثل اينكه اگر مرز دو ظرف مشخص باشد مي توانيم بگوييم آب درون آنها به كدام تعلق دارد، اما اگر مرزشان معلوم نباشد نمي توانيم بگوييم كه اين آب به كدام تعلق دارد. از اين رو اگر مرز من و ديگري (به تعبير لويناس) معلوم نباشد ديگر در هر تركيب اضافي اگر مضاف يا مضاف اليه معلوم نباشد، تركيب اضافي معلوم نخواهد بود: اگر بگويم در باغ و شما در را ندانيد چيست يا باغ را ندانيد چيست ديگر اين تركيب معني پيدا نمي كند. حالا وقتي مي گويم فعل من، و شما نمي دانيد «من» چيست ديگر اين تركيب اضافي را نخواهيد دانست. اگر مي‌خواهيد بدانيد كه نمي دانيد «من» شما چيست، مواردي را در نظر بگيريد كه دوست داريد دروغ بگوييد و به منفعتي برسيد و دوست داريد دروغ نگوييد چون خلاف اخلاق است، حال كدام «من» واقعي شماست؟ قدما مي گفتند درون هركس دو «من» هست: «من» علوي و «من» سفلي، اما خب اينكه درست نيست، چون «من» كه يك نفر بيشتر نيستم. اينها نشان مي‌دهد كه ما نمي دانيم كدام «من» ماست. اگر بگوييم هر دو «من» ماست، چون يك «من» هم هست كه اينها را تشخيص مي دهد، پس درون هركس سه «من» هست و سه تا «من» پنج تا «من» را مي خواهد، زيرا چه كسي مي فهمد «من» سومي هست؟ پس من چهارمي بايد باشد و همين طور ادامه مي يابد. همة مواردي كه در آنها سرگرداني اخلاقي پيش مي آيد نشان‌دهندة اين است كه مرز «من» را نمي شناسيم. از اين رو از زمان سرل به بعد تمام بحثهاي جبر و اختيار برگشته به اينكه اصلا خود «من» يعني چه كه اگر فعلي فعل «من» بود بگوييم اختياري است و اگر فعل «من» نبود بگوييم جبري است.

 

درسگفتار روانشناسی اخلاق ، مصطفی ملکیان روانشناسی.

نویسنده : ف. مرادبیک
تاریخ : جمعه 14 خرداد 1395
نظرات

دكتر نير طهورى :

بسیاری از مواقع بخشی از مصاحبه ای با دکتر سروش در صفحات و گروه های مختلف درج می شود مبنی بر اینکه :
" اولین توصیه من به جوانان اینست که دست ارادت به هیچ کس ندهند"!
معمولا توجه نمی شود که هر سخن زمینه خاص خود را دارد و همه جا مصداق ندارد.
مطلب زیر پاسخی است به این دوستان:
به نقل از دکتر سروش به هر مسئله بايد به نحو دیگری هم توجه کنند

" یکی از مهمترین رسالت های اولیاء خداوند، دستگیری معنوی و ظاهری از سالکان طریق هدایت، و پشتیبانی روحی و باطنی از آنهاست.

مولوی از کسانی است که به بیانی بسیار روشن و بدون استفاده از اصطلاحات خاص عرفانی، قصه ولایت را مطرح کرده است.

در سراسر مثنوی بحث از
پیر،
شیخ،
ولّی،
مرید،
سالک،
و ... پراکنده است و اوصاف مشایخ و وظائف مریدان نسبت به آنان بیان مشروح شده است.

نکته عمده این است که:
در طریق سلوک،
شخص نمی تواند خودسرانه عمل کند
و باید دست ارادت به شیخی از مشایخ بدهد و زیر لوای هدایت او برود.

هر که او بی سر بجنبد دم بود
جنبشش چون جنبش کژدم بود

کژرو و شبکور و زشت و زهرناک
پیشه او خستن اجسام پاک

سر بکوب آن را که سرّش این بود
خلق و خوی مستمرش این بود

سایه رهبر به است از ذکر حق
یک عنایت به که صد لوت و طبق

بدون سایه رهبری،
محال است کسی به آفتاب حق و حقیقت برسد.

سایه رهبر به است از ذکر حق.

حتی اگر کسانی نادراً و استثنائاً خودسرانه و بدون پیروی از پیری و قطبی راه پیدا کردند و به غایت سعادت و هدایت رسیدند، باید بدانند که دورادور و ناآگاهانه توسط پیری رهبری می شده اند:

هر که تنها نادراً این ره برید
هم به عون همت پیران رسید

دست پبر از غائبان کوتاه نیست
دست او جز قبضه الله نیست...

وقتى ما مى گوييم كه دين بايد اخلاقى باشد معنايش اينست كه:
بايد به مدح و ذم عقلا توجه كند.
اينچنين نيست كه پايش را بيرون بكشد و بگويد:
مردم هرچه گفتند،
عقلا هرچه گفتند،
ما كارى نداريم، مهم اينست كه ما چه مى گوييم !! اصلا و ابدا.

چون گوهرعقل را همان خداوند به آدمى داده لذا احكام عقل كاملا محترم است.

وقتى كه اغلب و اكثر عقلا بر رايى اتفاق كردند آن راى عقلايى و اخلاقى ست
و بايد مورد پذيرش دينداران نيز قرار بگيرد.

عقلا تنها دينداران نيستند
پس مدح و ذم عقلايى بيرون دين نيز قرار دارد.

لذا اخلاق در بيرون دين نيز وجود دارد.

درميان متكلمان اسلامى هميشه اين بحث مطرح بود كه اطاعت خداوند به چه دليل لازم است؟

فرض كنيم ثابت كرديم خدايى هست
وفرض كنيم ثابت كرديم كه اين خداوند امرو نهى هايى هم دارد
وباز فرض كنيم كه اين امرو نهى ها بطور دقيق به گوش ما رسيده است
يعنى پيام خدا را با دقت و صحت دريافت كرديم
ولى هنوز جاى اين سوال هست چرا بايد امر خدا را اطاعت كنيم ونهى او را رعايت؟

اينجا چه مبنايى وجود دارد؟

مبنا اخلاقى است.

اخلاقا ما مكلف و موظفيم از كسى كه خير و سعادت ما را مى طلبد ( كه در تعريف خداست ) پيروى كنيم.همين.
هيچ دليل ديگرى وجود ندارد.

ما نمى توانيم بگوييم كه بايد به امر خدا
گردن بگذاريم چون خدا امر كرده است.

ما بايد به فرمان خدا گردن بگذاريم چون عقل حكم مى كند كه اينچنين كنيم.

چون عقلا ما را مذمت مى كنند اگر به سخن يك ناصح خيرخواه گوش ندهيم
و سلامت خود را لگدمال كنيم.

ريشه ديندارى حكمى اخلاقى است.

اخلاق حكم مى كند كه ما از خدا پيروى كنيم.

بعد از اين گردونه و قطار ديندارى راه مى افتد،
فرمانهاى الهى نيز به درون مى آيند،
آنها هم الزامات و ايجابات خود را دارند
و به ما نشان مى دهند كه از كدام راه برويم واز كدام راه نه.

پس از جميع جهات:
اخلاق
مقدم بر
ديندارى است

و ما به حكم اخلاق دين ورزى مى كنيم
و به سوى خدا مى رويم
و امر او را اطاعت مى كنيم
چون هم امر او اخلاقى است
و هم اطاعت نكردن از او غير اخلاقى است.
اين نكته يادتان باشد

پس نگوييد اگر دين نبود
و خدا نبود
اخلاق كجا مى رفت؟

اخلاق سرجايش است.

اخلاق از دين نيامده
و متكى بر دين هم نيست. به هيچ وجه.

من بسيار ديده ام مخصوصا در روزگار ما كه اته ايست ها كه كارشان رونق گرفته است و پرچمشان بالا رفته و اينجا و آنجا على الخصوص در امريكا مجالسى دارند و مناظراتى بر پا مى كنند و با ديگران و استادان دانشگاه و كشيشان و روحانيون مناظره ميكنند

همواره ديده ام كه يكى از پايه هاى مناظره اينست كه از اين اته ايست ها مى پرسند :

شما كه خدا نداريد پس اخلاق را چگونه توجيه مى كنيد؟

وبعد هم ديده ام كه سخنان بسيار بى ربط و بى مناسبتى ردو بدل مى شود.

البته اگر كسى معتقد باشد كه اخلاق از دل تئورى تكاملى بيرون مى آيد كميتش لنگ است،
آن حرف ديگرى است.

اما اينكه كسى به خدا معتقد نباشد اين به خودى خود بى اخلاقى نمى آورد.

آزادگى مى تواند در جاى خودش باشد
چون مبناى اخلاق :
عقلانيت است
و عقل هم در همه آدميان وجود دارد اعم از با خدا و بى خدا.

برگرفته از رابطه دين و اخلاق

برچسب‌ها: دین , اخلاق ,

صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 18 صفحه بعد

با توجه به افزایش روز افزون منابع مجازی در مورد عرفان به ویژه درباره شاعر بزرگ ایرانی مولانا جلال الدین مشهور به مولوی و بیان مطالب غیر کارشناسی درشبکه های مجازی، برآن شدیم تا با استفاده از سخنان اساتید مطرح عرفان و مولوی شناسان با اطمینان از صحت مطالب و منابع چکیده ای از شرح حکایات مثنوی، فیه ومافیه، ابیات دیوان شمس و فایلهای سخنرانی در این خصوص و سایر عرفا را در اختیار علاقمندان قرار دهیم.
براي اطلاع از آپيدت شدن سایت در خبرنامه سایت عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود