اینجا هم باز عوامل فراوانی هست که به همه نمیتوان بپردازم.
1_خودشیفتگی
_اولینش خودشیفتگی است «narcissism». به این معناست که شخص شیفتهی خودش میشود و این عشق به خودش، او را از بین میبرد. در حالت افراطی به این میانجامد که فرد بقیه افراد را شی میبیند نه شخص، در واقع فکر میکند دیگران اشیایی هستند که مقاصد من را برآورده میکنند تا وقتی اهداف من را برآورده میکنند، استفاده میکنم بعد آنها را دور میاندازم. این افراد نمیفهمند انسانهای دیگر هم درست احساسات و عواطف و هیجانات، خواستهها و نیازهای آنها را دارند.
گناهی که ناشی از محبوبیت طلبی است این است که محبوبیت طلبی ما را در ورطه نفاق و ریا میافکند و نفاق و ریا چیزی جز فاصله افتادن میان «بودن»های آدمی و «نمودن»های آدمی نیست. چیزی هستم و چیز دیگری مینمایم و این، وجه مشترک نفاق و ریا است و اگر بدانیم مهمترین علت نفاق و ریای انسانها فاصله گرفتن بودنها و نمودنهای آنهاست، می بینیم محبوبیت طلبی ما در نفاق و ریا است. علت این که محبوبیت طلبی فاصله میاندازد میان بودها و نمودهای ما این است که اولا ما هیچوقت نمیتوانیم معصوم و بی خطا باشیم، در عین حال میخواهیم مردم ما را دوست بدارند و میدانیم که مردم انسانهایی را دوست دارند که کمتر خطا میکنند و این سبب میشود که خطاهایی را که داریم بپوشانیم و این باعث میشود که میان بودن ما و نمودن ما فاصله بیفتد. بودن ما بودن یک انسان خاطی است ولی نمودن ما، نمودن یک انسان غیرخاطی است. اموری در من هست که باعث میشود همه انسانها من را دوست ندارند. اما، چون میخواهم محبوب واقع شوم؛ پس، آن چیزها را باید به مردم نشان ندهم. در این صورت است که بین «بود» و «نمود»انسان فاصله میافتد و این یعنی نفاق و ریا.
در زمینۀ اخلاق میتوان سه رتبۀ «مکاتب»، «نظامها» و «نظریات» را که در طول تاریخ فرهنگ بشری پدید آمدند از یکدیگر متمایز کرد. یعنی در طول تاریخ فرهنگ بشری مکاتب فراوانی در اخلاق ظهور کردهاند، در دل هر مکتب نیز نظامهای فراوانی پدید آمدند و در دل هر نظامی نیز نظریات فراوانی متحقق شدند. در بحث کنونی صرفاً به مکاتب میپردازم. به گمان من در طول تاریخ به حصر عقلی سه مکتب اخلاقی بیشتر ظهور پیدا نکرده است که عبارتند از: ۱- مکتب وظیفهنگر، ۲- مکتب نتیجهنگر یا پیامدنگر ۳- مکتب فضیلتنگر. یعنی محل توجه هر فیلسوف اخلاقی یا وظیفه است یا نتیجه یا فضیلت.
اصلاً «من» يعني چه؟ هيچ دقت كرده ايد كه وقتي آدم «من» را به كار ميبرد خودش هم نمي داند «من» يعني چه؟ چند مثال بزنم: شما مي گوييد: صداي «من» را مي-شنويد؟ اما بعد مي گوييد «من» را مي بيني؟ يعني انگار صدا را «من» نمي دانيم و متعلق آن مي دانيم اما نمي گوييم شكل من را مي بيني، يعني انگار شكل و رنگ خود را همان «من» مي دانيم. بنابراين اين قرينهاي است براي اينكه ما نميدانيم «من» ما كجاست؟ اين در زبانهاي مختلف گوناگون است، مثلاً در انگليسي مي گوييم: I see you و مي گوييم I hear you يعني ديدن و شنيدن را هر دو متعلق به «من» مي دانيم اما در فارسي اينطور نيست، زيرا تصور از «من» در عرف زبان فارسي با عرف زبان انگليسي فرق مي كند. قرينه دوم اين است كه شما مي گوييد دستم درد مي كند و نمي گوييد «من» درد مي كند، انگار آنها را جزو «من» مي دانيم، اما مي گوييم «من» رنج مي كشم.
خب مثلا ما بدن خود را «من» نمي دانيم، زيرا اگر مثلاً اگر دست خود را از دست دهيم نمي گوييم عوض شديم. اما در مورد مغز مثلا انگار نمي توانيم اين را بگوييم: انگار يك بخشي از «من» به جسم بستگي دارد اما مرزش روشن نيست. حالا از جسم بيرون شويم و وارد روان شويم: اگر ما خيلي از عقايد خود را از دست دهيم نمي گوييم عوض شده ايم و كس ديگري هستيم، اما مثلاً اگر بگوييم من تا ديروز معتقد بودم اجتماع نقيضين محال است اما امروز مي گويم محال نيست، اگر اين عقيده را پيدا كرديد ديگر شما خودتان نيستيد، چون نمي شود شما هم خودتان باشيد هم نباشيد (اجتماع نقيضين)، هر موجودي خودش را خودش مي دانيد؛ يا اگر شما گفتيد من تا ديروز فكر مي كردم بعد از پدرم به دنيا آمده ام، اما امروز معتقدم قبل از پدرم به دنيا آمده ام، شما ديگر واقعاً خودتان نيستيد. انگار اين عقايد جزو خودي من هستند. در ناحية احساسات و عواطف هم خيلي وقتها من شادم و اندهگين مي شوم و هنوز هم من من هستم، اما اگر بعضي از احساسات و عواطف من از بين بروند ديگر من من نيستم، مثل خوددوستي يا مثل احساس يگانگي با خود، كه اگر از بين رود ديگر من من نيستم، مرز اينها كجاست؟ در ساحت خواسته ها هم همين طور است، مثل وقتي كه من ديگر نفع خودم را نخواهم (حتي كسي هم كه خودكشي مي كند نفعش را در اين كار مي بيند)، هيچكس نمي تواند نفع خودش را نخواهد.
اين بحث كم اهميتي نيست و خيلي از فيلسوفان در اين متحير مانده اند، در اين سي سال اخير كم كتاب نوشته نشده است درباره اينكه بدانيم ضمير «من» به چه چيز برمي گردد. مثل اينكه اگر مرز دو ظرف مشخص باشد مي توانيم بگوييم آب درون آنها به كدام تعلق دارد، اما اگر مرزشان معلوم نباشد نمي توانيم بگوييم كه اين آب به كدام تعلق دارد. از اين رو اگر مرز من و ديگري (به تعبير لويناس) معلوم نباشد ديگر در هر تركيب اضافي اگر مضاف يا مضاف اليه معلوم نباشد، تركيب اضافي معلوم نخواهد بود: اگر بگويم در باغ و شما در را ندانيد چيست يا باغ را ندانيد چيست ديگر اين تركيب معني پيدا نمي كند. حالا وقتي مي گويم فعل من، و شما نمي دانيد «من» چيست ديگر اين تركيب اضافي را نخواهيد دانست. اگر ميخواهيد بدانيد كه نمي دانيد «من» شما چيست، مواردي را در نظر بگيريد كه دوست داريد دروغ بگوييد و به منفعتي برسيد و دوست داريد دروغ نگوييد چون خلاف اخلاق است، حال كدام «من» واقعي شماست؟ قدما مي گفتند درون هركس دو «من» هست: «من» علوي و «من» سفلي، اما خب اينكه درست نيست، چون «من» كه يك نفر بيشتر نيستم. اينها نشان ميدهد كه ما نمي دانيم كدام «من» ماست. اگر بگوييم هر دو «من» ماست، چون يك «من» هم هست كه اينها را تشخيص مي دهد، پس درون هركس سه «من» هست و سه تا «من» پنج تا «من» را مي خواهد، زيرا چه كسي مي فهمد «من» سومي هست؟ پس من چهارمي بايد باشد و همين طور ادامه مي يابد. همة مواردي كه در آنها سرگرداني اخلاقي پيش مي آيد نشاندهندة اين است كه مرز «من» را نمي شناسيم. از اين رو از زمان سرل به بعد تمام بحثهاي جبر و اختيار برگشته به اينكه اصلا خود «من» يعني چه كه اگر فعلي فعل «من» بود بگوييم اختياري است و اگر فعل «من» نبود بگوييم جبري است.
با توجه به افزایش روز افزون منابع مجازی در مورد عرفان به ویژه درباره شاعر بزرگ ایرانی مولانا جلال الدین مشهور به مولوی و بیان مطالب غیر کارشناسی درشبکه های مجازی، برآن شدیم تا با استفاده از سخنان اساتید مطرح عرفان و مولوی شناسان با اطمینان از صحت مطالب و منابع چکیده ای از شرح حکایات مثنوی، فیه ومافیه، ابیات دیوان شمس و فایلهای سخنرانی در این خصوص و سایر عرفا را در اختیار علاقمندان قرار دهیم.