آن واقعه این است: حین نماز شیون و قیل و قالی از انسانهایی در یك كشتی به گوش دقوقی میرسد. و دقوقی برای نجات مردم كشتی از بلای طوفان و غرق شدن در دریا دعا میكند. دعایش مورد اجابت واقع میشود و كشتی به سلامت از دریا به خشكی میرسد. در پایان نماز، دقوقی میشنود كه آن هفت مرد آهسته بین خود گفتوگو و نجوایی دارند؛ و از یكدیگر میپرسند: كدام بوالفضول بود كه با دعای خود در مشیت الهی دخالت و فضولی كرد!؟ یكی از آنها با اشاره به دقوقی میگوید: این بود. آنگاه دقوقی به پشت سر خود نگاه میكند؛ و اثری از هفت مرد نمیبیند، آنها رفتهاند؛ محو شدهاند؛ گویی به آسمان ـ كه سمبل و ساحت حقیقت است ـ پر كشیدهاند. خوب، وقتی در نظر بگیریم كه آن مردان نمایندهٔ حقیقت بودهاند، باید نتیجه بگیریم كه بعد از آن دعای فضولانه آنچه از دقوقی گریخته، حقیقت است! اما چرا حقیقت از دقوقی گریخته است؟ مرد باتقوایی مثل دقوقی برای نجات عدهای كه در تلاطم دریا گیر افتادهاند، دعا میكند. و دعا جنبهٔ “خود“یت و شخصی بودن نداشته است. چنان با خلوص بوده كه مورد اجابت حضرت حق قرار میگیرد. مولوی هم در كیفیت دعای او میگوید:
همچنین میرفت بر لفظش دعا آن زمان چون مادران با وفا
اشك میرفت از دو چشمش آن دعا “بیخود“ از وی میبرآمد بر سما
آن دعای “بیخودان“ خود دیگرست آن دعا زو نیست، گفت داورست
نمیدانم این ابهامات را چگونه میتوان توضیح داد! از یك طرف مولوی دعای دقوقی را از موضع “بیخودی“ میداند؛ از طرف دیگر بعد از همین دعاست كه نمایندگان حقیقت دقوقی را “بوالفضول“ مینامند؛ كار او را فضولی و دخالت در مشیت حق میدانند ـ و به همین دلیل از او میگریزند! میبینید كه چه ابهام و تناقضی وجود دارد؟ و چنانكه نشان خواهیم داد، این ابهام و تناقض در اصل موضوع، یعنی در دعا كردن و مورد اجابت قرار گرفتن آن نیست؛ بلكه در زمینهٔ “بیخود“ی و “باخود“ی است. مولوی از یك سو میگوید: دعا “بیخود“ از وی برمیآمد بر سما؛ از سوی دیگر داستان نشان میدهد كه دقوقی در كیفیت “بیخود“ی نبوده است! همانطور كه گفتم، یك وجه موضوع میتواند این باشد كه مولوی از دو انسان و با دو كیفیت وجودی متفاوت صحبت میكند. وجه دیگر ـ كه نزدیكتر به صحّت میرسد ـ این است كه بگوییم مولوی برای “بیخودی“ درجاتی و مراتبی قائل است. به عبارت دیگر، اشعار و عدم اشعار را نسبی میداند. مثلاً در یك جا میگوید: “بیخودانه“ بر سبو سنگی زده. با توجه به اینكه مولوی “سبو“ را سمبل مترادف با “خود“، با “دانستگی“، “دانش“ و در حقیقت با “خوداشعاری“ میگیرد، و حالا میگوید “بیخودانه بر سبو سنگی زده“، معنای حرفش این میشود كه به وسیلهء “بیخودی“ یا “لااشعاری“، “سبو“ را ـ كه مترادف با “اشعار“ است ـ شكسته و از بین برده! و این بیمعنا است؛ مگر اینكه فرض كنیم او “اشعار“ و “عدم اشعار“ را امری نسبی میداند، اگر آنها را مطلق فرض كنیم، در حرفش تناقض آشكاری وجود دارد. (نمیدانم موضوع روشن است؟) آنجا كه “سبو“ یا “خود“ وجود دارد، قطعاً “اشعار“ هم وجود دارد. “خود“ در حیطهٔ اشعار ذهن است پس چگونه هم “خود“ ـ كه عین اشعار است ـ میتواند وجود داشته باشد و هم در همان حال “بیخودی“ یا عدم اشعار!؟ پس به طور قطع مولوی بین اشعار و عدم اشعار نسبتها و درجاتی قائل است؛ در غیر این صورت موضوع در واقعهٔ مربوط به دقوقی غیرقابل توضیح است.
اما اصل موضوع كه چرا دعای دقوقی عملی ناصواب است. مولوی ترك “خشكی“ و از آن به سوی “دریا“ رفتن را حركتی صواب و صحیح میداند ـ نه عكس آن را. زیرا حركت از خشكی به سوی دریا حركتی است از “جزء“ به سوی “كل“؛ به سوی وسعت، اصالت و یگانگی، حال آنكه دعای دقوقی نه تنها از موضع “خود“، یعنی از زمینهٔ “خشكی“ است، بلكه با هدف حركتی است كه از دریا به خشكی. فریاد بلازدگان از دریا برمیخیزد، ولی عاملی كه آن را دریافت میكند ذهن دقوقی است؛ و ذهن به هر حال جایگاه “خود“ است. و هرچه را ذهن دریافت میكند آن را با معیارهای “خود“ دریافته است. دریافتهای “خود“ هرچه باشد، بلادرنگ رنگ “خود“ پیدا میكند و به “خود“ آلوده میشود. یا میتوانیم اینطور بگوییم: آنچه دقوقی میشنود، بازتابهای فریاد “خود“، و شناختهها، خواستهها و تمایلات نهفته در آن است ـ ولو در شكل خواستن برای دیگری باشد. و هر عمل منبعث از “خود“ عملی است ناصواب. معیار آنچه را “خود“ دعای خیر تصور میكند، خودش است. و معیارهای “خود“ همه باطل و عامل استمرار فساد و تباهی است. كما اینكه وقتی با دعای دقوقی كشتی از دریا به خشكی میآید، آن دعا موجب دور شدن حقیقت از وی میگردد. وقتی داستان چالش “نحوی“ را با كشتیبان (یكی از حكایات پر نكته و عمیق مثنوی است) در نظر بگیرم كه در آن كشتیبان به مرد نحوی میگوید “محو میباید در این دریا، بدان“، متوجه میشویم كه دعای دقوقی دقیقاً در جهت عكس “محو“یت و فنای در عدم و نیستی است؛ دعایی است در جهت استمرار “هستی“. و آنجا كه “هستی“ هست، حقیقت نیست. تجلّی حقیقت تنها در غیبت “هستی“ پیش میآید. توضیحات و اشارات دیگر مولوی در همین داستان دقوقی مؤید همین معنا است.
ای دلا منظور حق آنگه شوی كه چو جزوی سوی كل خود روی جزئیت مترادف با “هستی“ و “تعین“ است. و كل یا كلیّّت حالتی است ورای هر نوع “هستی“ و تعین، ولی آیا حركت دقوقی ـ در شكل دعا ـ حركتی بوده است از جزء به سوی كل، یا برعكس، حركتی است در جهت استمرار جزئیت و دور گشتن از كلیت!؟ مولوی حركت اصیل و از جزء به كل را ترك خشكی و از آن به دریا رفتن میداند، نه عكس آن را. اشارات زیر در متن همین داستان است: بحر گوید: من تو را در خود كشم لیك میلافی كه من آب خوشم
لاف تو محروم میدارد تو را ترك آن پنداشت كن، در من درآ
آب گل خواهد كه در دریا رود گل گرفته پای آب و میكشد
گر رهاند پای خود از دست گل گل بماند خشك و، او شد مستقل
روح و جان پاك آدمی ـ یعنی آب ـ اسیر گل “نفس“ است؛ هنگامی از آلودگی به گل خشك و مردهٔ “نفس“، “ذهن“، “جزئیت“ یا “خود“ آزاد میگردد كه به دریا، یعنی به كل، به وحدت، به پاكی و به وسعت متصل بشود. ولی اشتغالات دلخوشانه، فریبنده و لافآلودهٔ در خدمت “خود“، یا تصاویر مردهٔ ذهنی، پای روح و روان انسان را سخت گرفته و مانع رهایی آن و برگشت آن به اصل پاك خویش، یعنی به دریای حقیقت میگردد.
با توجه به افزایش روز افزون منابع مجازی در مورد عرفان به ویژه درباره شاعر بزرگ ایرانی مولانا جلال الدین مشهور به مولوی و بیان مطالب غیر کارشناسی درشبکه های مجازی، برآن شدیم تا با استفاده از سخنان اساتید مطرح عرفان و مولوی شناسان با اطمینان از صحت مطالب و منابع چکیده ای از شرح حکایات مثنوی، فیه ومافیه، ابیات دیوان شمس و فایلهای سخنرانی در این خصوص و سایر عرفا را در اختیار علاقمندان قرار دهیم.