الف) مافيالضمير (باورها، احساسات و عواطف و هيجانات و خواستهها) خود را دقيقاً به همان صورت كه هست براي ديگران جلوه دهد و به تعبيري نمود او عين بود او باشد. اين كار زندگي اجتماعي را بسيار بسيار مشكل ميكند، از اين رو رهروانش در طول تاريخ بشري بسيار اندكاند. اين زندگي به چندين علت (كه جاي ديگري گفتهام) ناخوشترين زندگي است، يعني انسان را تقريباً از هر لذتي محروم ميكند و به درد و رنجها و آزار و آسيبهاي فراواني دچار ميكند، اما البته خوبترين (به معني اخلاقيترين) زندگي است. مگر اينكه انسان رضايت درجة دوم دهد به آنچه مردم به آن رضايت درجة اول ميدهند و از اين طريق زندگياش را هموارتر كند.
ب) مافيالضمير (باورها، احساسات و عواطف و هيجانات و خواستهها) خود را كتمان كند و نگذارد بودش نمود پيدا كند، اما نه اينكه نمود خلاف بود داشته باشد. اين زندگي به لحاظ خوبي و خوشي در حد متوسط است.
ج) نمود انسان خلاف بودش باشد، كه ناخوبترين و در عين حال، به نظر كساني، خوشترين زندگي است؛ اين زندگي نفاقآميز است، به تعبير خيلي روانشناسانة قرآن: «كلّما اضاء لهم مشو و اذا اضلم عليهم قاموا». اين حالت خيلي با سازواري اجتماعي فرق ميكند و اصلاً نه با اخلاق سازگار است و نه با سلامت رواني. در دو حالت اول و دوم انسان ميتواند سازواري اجتماعي داشته باشد يا نداشته باشد و اگر داشته باشد داراي سلامت روان است.
براي شناخت سازواري اجتماعي بايد قوانين اجتماعي را از واقعيتهاي اجتماعي تفكيك كرد. وقتي انسان در زندگي اجتماعي خود به امري برخورد كرد و آن را در قالب قضيه درآورد و موضوع آن قضيه موجود خاص بود با يك واقعيت اجتماعي مواجه است، مثل وقتي كه انسان مطلع ميشود كه همسايهاش بيمار است، چون به يك واقعيت خاص (جزئي) اشاره دارد. گاهي هم وقتي آن امر را انسان در قالب قضيه درميآورد دربارة موجود خاصي سخني گفته نميشود، مثل اين قضيه كه «اگر چيزي فراوان شود قيمتش كم ميشود»، كه اين يك قانون اجتماعي است، چه در قالب قانونهاي كلي (موجبة كليه و سالبة كليه) و چه در قالب قانونهاي آماري.
سازواري اجتماعي به اين معناست كه انسان در وهلة اول قوانين اجتماعي را، تا وقتي بر قانون بودنشان باقياند، بپذيرد. واقعاً ممكن است انسان قانوني را نپذيرد، شايد قطعيترين قانون اين باشد كه هر انساني ميميرد، با اين حال بسياري از انسانها نسبت به آن بيتفاوتاند. پذيرش قانون اجتماعي نوعي مطلوبيت در زندگي اجتماعي حاصل ميكند؛ همة قوانين را نهتنها به لحاظ ذهني، بلكه به لحاظ رواني هم بايد پذيرفت. در وهلة دوم، دربارة واقعيتهاي اجتماعي، بايد دانست كه كدام دگرگونيپذير است و كدام دگرگونيپذير نيست؛ واقعيتهاي اجتماعي دگرگونيناپذير را هم بايد مثل قوانين اجتماعي پذيرفت، والا سلامت رواني انسان به خطر ميافتد. بايد پذيرفت كه مثلاً بچة من فلج است و با پيشرفتهاي كنوني علم پزشكي قابل بهبود نيست، والا هيچ كمكي به هيچ كس (چه خودمان و چه فرزندمان) نكردهايم و بلكه آسيب رساندهايم و درد و رنج خود و فرزندمان را افزايش دادهايم. اما دربارة واقعيتهاي اجتماعي دگرگونيپذير بايد ديد واقعبينانه داشت و ديد كه آيا خوب هستند يا بد. چون خيلي واقعيتهاي اجتماعي دگرگونيپذيرند اما اتفاقاً چيز خوبي هم هستند و نبايد آنها را دگرگون كرد و مثل بعضي ادعا كرد كه بزرگي انسان به اين است كه همهجا فلك را سقف بشكافد و طرحي نو دراندازد. بنابراين، ما ميمانيم و فقط واقعيتهاي اجتماعي دگرگونيپذير ناخوب؛ وقتي با اين ديد به زندگي اجتماعي خود بنگريم خواهيم ديد كه چه اندازه سازواري اجتماعي و در نتيجه سلامت رواني كمي داريم.
بايد پذيرفت كه نميتوان چنان زندگي كرد كه همة انسانها از طرز زندگي ما خوشنود شوند، اين كار، به قول شاعر، حلقة اقبال ناممكن جنبانيدن است. اگر انسان به دنبال بدآيند و خوشايند ديگران باشد فقط زندگي خود را نابود كرده است و نهايتاً هم به مقصود نميرسد. كساني كه به اين قاعده التزام دارند، به تعبير بودا، مثل كرگدن تنها سفر ميكنند و نوعي تكروي دارند. نبايد اين تكروي را به عجب تعبير كرد، بايد اين را هم لحاظ كرد كه وقتي انسان تماماً به دنبال اين است كه خود را به عضويت يك مجموعهاي درآورد و هر وقت از او ميخواهند خود را معرفي كند با عضويتهايش خود را معرفي ميكند و هيچ وقت ويژگيهاي فردياش را نميگويد به دنبال همرنگي با جماعت است و خود را نفي ميكند.
كسي كه به دنبال همرنگي با اجتماع است ارزشداوريهاي ديگران برايش اهميت مييابد و چون ميخواهد ارزشداوريهاي منفي ديگران متوجه او نشود نهايتاً خود را فراموش خواهد كرد. انسانهايي كه سلامت رواني دارند به ارزشداوريهاي ديگران توجهي نميكنند. البته روانشناساني، مثل پِرز، هستند كه در اين جهت افراط ميكنند و نوعي زندگي ملامتي را توصيه ميكنند و مثلاً در جايي كه خوردن مشروب را قبيح ميدانند طوري آب ميخورند كه وانمود كنند مشروب است. اين حالت افراطي درست نيست، چون همين حالت هم در بند ارزشداوريهاي ديگران است. انسان وقتي راه زندگي درست خود را بيابد (كه يك مؤلفهاش اخلاقي بودن است) ديگر ارزشداوريهاي ديگران مهم نخواهد بود.
البته ارزشداوريهاي ديگران به لحاظ آثار و نتايج عملياي كه بر آنها مترتب ميشود مراحلي دارند و مثلاً اگر كار به جايي كشيد كه جان انسان در خطر افتاد انسان بايد، با رجوع به عقل و اخلاق خود، محاسبه كند كه آيا آن ارزشي كه براي آن ميخواهند او را بكشند مهمتر است يا ارزش حفظ جان؛ و اگر نتيجه اين بود كه حفظ جان مهمتر است بايد پاسداري از جان كند. بنابراين، به طور كلي ارزشداوريهاي ديگران تا جايي بياهميتاند كه آن ارزشي كه انسان براي آن به رأي ديگران بيتوجه است مهمتر از آن چيزي باشد كه ارزشداوريهاي ديگران را به خاطر آن به خطر مياندازد. البته مردم در اينجا متفاوتاند، كساني هستند مثل سقراط كه ارزشي كه در پي پاسدارياش هستند مهمتر از جانشان است. البته در اينجا مردم متفاوتاند؛ به سقراط هم پيشنهاد جريمة مالي شد و هم پيشنهاد فرار، اما نپذيرفت، چون ميگفت جرمي كه بدان محكوم شدهام اين است كه افكار جوانان را فاسد ميكنم، پس چنين كسي نبايد با پول آزاد شود، زيرا چگونه ممكن است كه با پرداخت پول دوباره بتوانم بروم و افكار ديگران را فاسد كنم؛ چقدر ظريفانديشي هست در اين سخنان! يا دربارة فرار هم ميگفت چگونه است كه اگر به موجب قانون من صاحب حيثيت و ثروت و غيره ميشدم قانون را ميپذيرفتم، اما به محض اينكه به موجب قانون امور منفي نصيبم شود آن را نپذيرم؟ بنابراين، وقتي انسان هر نوع كه زندگي كند بالاخره يكي را خشنود ميكند و يكي را ناخشنود، پس بايد طوري زيست كه خود دوست ميدارد.
به اين سبب بر اين موارد تأكيد كردم كه روانشناسان چند مورد از علائم سلامت روان را ذيل اين امور ميآوردند، مثل پاسداشت فرديت خود و بيتوجهي به داوري ديگران، كه به نظر من در واقع اينها همگي ذيل سازواري اجتماعي ميگنجند.
بعد ديگر سازواري اجتماعي اين است كه همان طور كه زندگي انسان همه را راضي نميكند، عكس آن هم درست است، يعني زندگي همه انسان را راضي نميكند و بنابراين، انسان بايد بپذيرد كه ديگران هم به راه خود روند؛ و اين مداراست، يعني تحمل زندگيهاي تفردگراي ديگران، كه علامت سلامت روان است. مدارا غير از تحمل است، ممكن است انسان زندگي ديگري را تحمل كند، چون دستش به جايي نميرسد، اما مدارا يعني اينكه انسان تفرد ديگران را به عنوان يك واقعيتي اجتماعي بپذيرد و به لحاظ عاطفي و رواني محترم بشمارد. كساني كه دربارة اكوسيستم كار ميكنند ميگويند اگر انسان بتوانيد گُلي را پديد آورد كه همة ويژگيهاي مثبت همة گلها را داشته باشد و هيچ كدام از ويژگيهاي منفي گلهاي ديگر را نداشته باشد و همة زمين را با آن پر كنيم، طي سه سال كل زمين نابود ميشود، چون بقاي سيستم طبيعي به تفاوت است. بقاي كمّي و كيفي زندگي اجتماعي انسان هم به اين است كه هركس زندگي دنيايي خود را داشته باشد و قانون فقط در پي اين است كه از تصادم اين دنياهاي متفاوت جلوگيري كند.
با توجه به افزایش روز افزون منابع مجازی در مورد عرفان به ویژه درباره شاعر بزرگ ایرانی مولانا جلال الدین مشهور به مولوی و بیان مطالب غیر کارشناسی درشبکه های مجازی، برآن شدیم تا با استفاده از سخنان اساتید مطرح عرفان و مولوی شناسان با اطمینان از صحت مطالب و منابع چکیده ای از شرح حکایات مثنوی، فیه ومافیه، ابیات دیوان شمس و فایلهای سخنرانی در این خصوص و سایر عرفا را در اختیار علاقمندان قرار دهیم.